عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیست و پنج

چه اتفاق جالبی ..

پست بیست و پنجم تو بیست و پنجمین روز از مهر ماه ِ دوست داشتنی من و کوهنوردم و از همه مهمتر .. امروز .. تولد مرد ِ من.. آقای کوهنورد .. همقدم ِ منه ..

تولدت مبارک مرد ِ صبور و مهربـــونم .. دوستت دارم همسر ِ خوبــــم ..


از چهارشنبه صبح ِ زود که تنها شدم .. تا شب برای اومدن عشقم آماده شدم و همسرم شب اومد پیشم و یه مهمونی و شب عاشقونه رو کنار هم گذروندیم .. کوهنوردم برای کاری باید میرفت شمال برای یک روز پنج شنبه نیمه های شب رفت ، و منم تا ظهر خوابیدم .. بیدار شدم و تصمیم گرفتم یه شام ِ خوب برای همسرم آماده کنم .. یکی یکی برنامه هامو با دوستام تو گروه چک میکردم .. رفتم خرید و چهارتا کیک یک نفره خریدم و شمع تولد و یه بلوز آستین بلند ِ پاییزه و شلوار کتون ساعت به سرعت مییگذره و من کم کم اماده میشم تا شامم رو آماده کنم ..


قارچ شکم پُر به همـــراه مـــرغ سوخـــاری و دورچین خیار شور و گوجه و لیمو .. بهمراه کلی عشــــق !


وقتی همسرم رسید از خستـــگی و بیخوابی کلافه بود.. منم سوپرایز رو انجام ندادم شـــام خوردیم ُ کمی حرف زدیم و بین صحبتامون همسرم خوابش برد ..


صبح که بیدار شدیم ... به محض اینکه همسرم بره دوش بگیره منم سوپرایزمو آماده کردم ! پریدم تو اتاق و اجازه بیرون اومدم بهش ندادم .. حتا چشماشم بستم ..


و با کیک و شمع روشن شده در حالیکه گفتم حچشماتو باز کن با کلی جیغ سوپرایزش کردم .. تک تک ثانیه هارو فیلم گرفتم تا بمونه .. این تولد دونفره

البته لباساش براش بزرگ هست و باید برم تعویضش کنم ..


برای کوهنوردم :


هم قدمم ، اگه برات کمم .. اگه بران اونچه که میخوای نیستم .. تو کمکم کن تا بتونم برات بهترین باشه .. فاصله ی ما فرصت عاشقی رو ازمون میگیره .. تولدت مبارک همسرم

بیست و چهار

کم کم اون حس ِ خوبی که همه میگن بعد از عقد و مراسماش ایجاد میشه رو دارم درک میکنم ، روزهــای من و آقای کوهنورد به سرعت و میشه گفت تو دوری های کشدار میگذره .. شرایط کاریش جوریه که نمیتونه زیاد بیاد پیش من .. نهایتا هفته ای دوبار .. تو این مدت نامزدیمون نشده یه شب باهم بیرون بگردیم .. فقط پریشب به پیشنهاد من شامی که درست کرده بودیم و بردیم پارک پشت خونه بهمراه خواهرم و شوهرش ، دخترش من و کوهنورد و مامانم خوردیم ..


دوساعتی وقت گذشت و هوا هم خنک بود ..


فردا صبحش ما با بوی سرکه و بادمجون از خواب بیدار شدیم .. شاید عجیب باشه ولی من و کوهنوردم باهم ترشی بادمجون انداختیم .. برای خونه ی مشترکمون .. و کلی ترشی دیگه قرار ِ بندازیم از الان ..


 و اینکه من اولین ناهار برای همسرم درست کردم .. امـــــلت !  که بسیار خوشمزه شد و با بوس های پی در پی ازم تشکر می شد..


کلی برنامه و کار تو سرم دارم که تنبلی اجازه عملی شدنشو نمیده ..



بیست و سه

از چنئ روز قبل کوهنوردم ، برای امروز برنامه ریزی کرده بوود.. همه کاراشو با من چک میکنه و ار من نظر خواهی میکنه .. منم بهش میگم خانوادت چی میگن ؟


میگه : تو مهمی ...


امروز پاگشا شدم خونشون بهمراه خانوادم مامان و خواهر و برادرم و بچه هاشون ..

از دفعه قبل بهتر بودم .. استرسم خیلی کمتر بوود اما بازم دست و پام یخرده و صورت بیحالی داشتم .. خوش گذشت.. کمی به صحبتای معمولی .. حتا ساخت خونه و کار و سیاست که بین آقایون بحث مهمیه .. و خانمها گوشی و کلیپ ..

من و کوهنوردمم کمی اونورتر باهم ریز ریز حرف میزدیم و میخندیدیم .. و حتا ازمون عکس یهویی و بیخبر هم گرفته شد ..


بهم یه پلاک هدیه دادن که برام ارزشمند ِ .. واقعا سعیشون این بود همه چی خوب و نرمال باشه .. که خداروشکر هم همینطور بود..


برای کوهنوردم :

احساستو میفهمم وقتی جلوی همه پیشونیمو میبوسی .. وقتی کنارم نشستی و سعی میکنی من همه خوردنیا دورو برم باشه .. حتا حواست هست من چایی لیوانی میخورم .. چطور میتونم جبران کنم اینهمه عشقتو ؟

بیست و دو

عید ِ غدیر ..


کوهنوردم اومد خونمون .. با کیک .. و چهره ای آروم ..


با هم ناهار خوردیم ، رفتیم بیرون .. اول جیگر خوردیم بعدشم رفتیم جواهری و کوهنوردم برام یه گردنبند خوشگل خرید .. دستش درد نکنه .. دوربین و تنظیم کردم و عکس گرفتیم .. فیلم گرفتم موقع برید کیکمون .. من و مامانم و کوهنوردم ..


خوب بود ..

بیست و یک

آرامش کل وجودمو گرفـــته ، همـــه برای امروز لحظه شمـــاری میکردن .. من آخرین دختـــر این خانواده اصیل و پر جمعیت بالاخره بعد از چند سال وقفه در ازدواج .. قرار خودنمایی کنم ..

بیست

روزهامون به سرعت ولی روتین و برنامه ریزی شده میگذره ، تو این دوازده روزی که بین نامزدی تا عقدمون فاصلس .. باید دنبال خیلی کارا میرفتیم ..

از رزرو سالن تا رزرو محضر که خداروشکر تو دو روز انجام شد.. اولین موتور سواری من و کوهنوردم به پیشنهاد خواهرم برای سریعتر انجام شدن کارامون..

دست و دستیم .. محضرمونو انتخاب کردیم . یه فضای باز و شیک .. بعدشم یکم پاساژ گردی.. دیگه هم خانواده من و هم خانواده کوهنورد .. قبولمون کردن

به ظور خلاصه این ده روز به اینصورت گذشت :

29 شهریور  آزمایش خون و خرید لباس عقدم ..
30 شهریور خرید حلقه هامون
31 شهریور روزی بود که دوتا خواهر کوهنوردم آمدن و منو بردن آرایشگاه و من چندساعت بعدش با ابروهای تمیز و رنگ کرده و موهای رنگ شده ظاهر شدم جلوی کوهنوردم و رونما ازش گرفتم.. و همچنین چادرمو بریدن که سر عقد سرم کنن..

1 مهر منو کوهنوردم رفتیم بهشت زهرا.. برای اینکه اجازه بگیرم از پدرم ..اجازمو بگیره کوهنوردم.. تو بغلش گریه کردم .. خندیدم.. فاتحه خوندیم و خیرات دادیم ..

و منو رسوند خونه و آماده سازی برای فردامون.. روز موعود..