عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

شصت و هشت

جلوی پنجره پهن شرکت ایستادم و دمنوش میخورم .. میدون ولیعصر کاملا تو تیر رس .. به این فکر میکنم که چندین سال بود که این میدون بسته بود و حالا باز شده و شده یه زیر گذر محل رفت و آمد مردم .. دورشم روز به روز گل میکارن و بهش خوب می رسن ..


ادمایی رو میبینم که از اون دست بلوار میان این دست و اکثرا تو دستاشون نایلون و پاکت های خرید عیدشونه .. اول بلوار یه خانواده سه نفره نشستن و دارن ناهار میخورن .. اونطرف ترش یه زوج نشستن و صحبت میکنن


حال و هوای عید خیلی تو ولیعصر زیاده .. ولیعصر با بی ار تی و اتوبوسای جورواجورش .. ولیعصر و تاکسیای زرد و سبز رنگش .. ولیعصر هیچوقت خلوت نیست ... ولیعصر همیشه صدای بوق و ماشین و ویراژ موتور داره ..  همین الان هم که دارم این پست رو میزارم بوق ممتد یه ماشین گوشمو اذیت میکنه...


هیچوقت مثل بقیه مردم خرید عید نداشتم جز بچگیام.. از وقتی خودمو شناختم و مستقل شدم ، نشده که برم خرید عید کنم و سرتا پا بخرم .. لباسایی که در طول سال خریدمو استفاده نمیکنم و نگه میدارم برای عید .. کفشی نداشتم که روز اول عید پامو بزنه .. شاید من طرز فکرم اشتباهه ولی اعتقادی به خرید عید برای خودم و  ندارم .. یه جورایی کوهنوردمم شبیهه خودمه .. اگر خیلی خیلی واجب بااشه میخریم ..


امسال عید من تو خونه خودمم و حس عجیبی دارم .. سبزی پلو با ماهی میخوام درست کنم و مهمونداری .. مهمونی پاگشا قراره بگیرم و مادرمم برام هفت سین عیدی میاره و خیلی برو بیا داریم .. حتا دور کاری شرکت دارم و احتمالا مسافرت هم بریم .. پس کلی سرم شلوغه ..


امروز ساعت 12 من دوباره خاله شدم یه کاکل زری خوشگل ..  اومد و عیدمون رو نورانی کرد ..


نمیخوام بگم این اخرین نوشته های سال 95 هست ولی اگر نشد که بیام دعا میکنم .. به همه خواسته و آرزوهایی که تو 95 نرسیدین تو 6 ماه اول 96 برسین .. برای آرامش من و کوهنوردمم دعا کنین .



خدایا شکرت.

شصت و هفت

پنج شنبه و جمعه ای که گذشت بعد از مدتها رفتیم پیک نیک البته فقط پنجشنبه و روز جمعه بعنوان خستگی در کن تو خونه پیک نیک داشتیم ... صبح 5 شنبه از خواب بیدار شدم و حول و حوش ساعتای 12 بود راه افتادیم بسمت پاتوقمون  کن  سولقون .. رفتیم و رسیدیم ، دیدیم که ی گروه فیلمبرداری اونجا رو گرفتن با اینکه گفتن چند دقیقه دیگه تموم میشه ولی اعتماد نکردیم و پیش به سوی یه پاتوق جدید .. رفتیم و از سولقان هم گذشتیم و رسیدیم به یه روستا یه گشتیم تو روستا زدیم و اخر سر لب جاده نشستیم روی یک بلندی ... فارغ از اینکه هر 10 مین یکبار ماشینا رد میشن و بهمون میخندن و سلام میکنن..


اتیش و سماور ذغالی . دیگ سنگی رو براه کردیم .. کوهنورد بهم گفت عاشق اتیش بازی هستا .. بهش گفتم عاشق اتیش بازی با توعم .. ولی میدونین ک لب جاده جاش نبود که محبت رو عملی جواب بده..


از قبل هم کلی بادمجون و گوجه تو خونه داشتیم و از فرصت استفاده کردمو کدبانو گری گوجه و بادمجونا کبابی شد و همونجا هم بسته بندی کردم ...

ناهارمون که جوجه بود و آبگوشت هم بار گذاشتیم تو اینستا استوری گذاشتم 

اون روستا هنوز برف داشت و برامون جالب بود ولی سرد نبود .. کلیم هم اهالی روستا بهمون تعارف کردن که چرا تو سرما نشستیم و بریم خونشون.. 


حتا تصمیم گرفتیم ی دوتا اتاق تو اون روستا بخریم :| کلا هرجایی میریم طبیعت گردی به همین نتیجه میرسیم ولی مزیت اونجا نزدیکی به تهران و خنکی خیلی خوبش بود ... حتا آزادراه تهران - شمال هم از روی اون روستا میگذشت...



خلاااااااصه ساعتای 9 شب بود که اومدیم خوووونه و خسته و کوفته ولی حسابی حال کردیماااا  خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دوتایی ... کار و زندگی مجال نمیده ..



زندگی من و کوهنورد مثل بقیه زندگیا شروع نشد.. که تا 3 ماه اول به مسافرت و خوردن و گشت و گذار سپری بشه ، چون اطرافیانم همینجوری هستند .. برای ما اینطور نبود .. شاید خیلیا بهم گفتن بشین تو خونه و سرکار نرو .. شوهرت از پسش برمیاد . ولی من اعتقادم اینه که به خودم سختی بدم تا شوهرم بجای 10 شب 7 شب پیشم باشه .. البته بماند که خودم 8 شب می رسم خونه و تا 10-11 به شام پختن میگذره ولی همینکه میدونیم برای قسطها حقوقمون کفاف میده خیالمون راحتتره ... البته با شروع یک قسط جدید باز برنامه هامون فشرده تر شده.زندگی همینه دیگه نمیشه بهش خورده گرفت چون ممکن بود بدتر از اینی که هستیم .. برامون پیش بیاد ، خداروشکر که تنم سالم و هنوز بهم اونقدر بها میدن که میتونیم تو شرکت بین المللی کار کنم و یاد بگیرم و تجربه کسب کنم ..خداروشکر میکنم که همسرم انقدر با فهم و درکه و مهربون که با بی حوصله گی ها و خستگی های من میسازه و هوامو داره .. 


عشق و ازدواج فقط رسیدن به طرفت نیست ... عشق مراقبت میخواد 

شصت و شش

دیشب وقتی کوهنورد اومد دنبالم و از دم مترو منو برد خونه ... روی مبل ولو بودم و چرت میزدم و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم .. همزمان تی وی داشت فال های روزانه و ماهانه رو ی جورایی مسخره میکرد و میگفت مثلا شهریوریا خونسردن .. و اگه با یک مهرماهی هستی غم دنیا رو نداری و ارامش داری ... همون لحظه بود که به سمت کوهنورد ک جلوی تی وی دراز کشیده بود هجوم بردمو و بوسش کردم چشماشو .. پیشونیشو .. لبهاشو .. من در کنار تو ارامش دارم عزیزم...مهرماهیه مهربون و صبورم 


این روزا خسته تر از هر زمانیم ... نمیدونم انرژی دوران جوونیم رو ندارم و بنیه م کم شده یا واقعا همه مثل من شدن .. الودگی ، ترافیک ، شلوغی عید و بازارای داغ دستفروشی .. مغزمو خسته میکنه هرچند خرید کردن همیشه به یه خانم روحیه میده .. منم مثل بقیه ام 



چند روز پیش یکی از قورباغه های چند سالمو قورت دادم .. با یکی از دوستام که 5 سال قهر بودم ، ی جورایی اشتی شدم .. اونم مثل من ازدواج کرده و دوسال سر زندگیش رفته و همزمان مثل من سرکار میره و سرش گرمه.. ما باهم قبل از این قهر 6 سال شب و روز باهم بودیم .. رفیق جینگ بودیم و با هم خیلی جیک و پیک داشتیم.. ولی خب یه سری شرایطی پیش اومد که از هم جدا شدیم .. حالا بعد از 5 سال باز باهمیم.. از گذشته ک حرف میزنیم ..خیلی مایل نیستیم خاطرات بد یادمون بیاد.. بیشتر از خاطرات خوبمون میگیم برای هم.. خیلی تغییر کردیم.. بزرگ شدیم و افتاده شدیم ..شاید جواب دادن به اولین پی امش تو اینستا کار اشتباهی بود ولی من باید با ترسم روبرو میشدم .. که خداروشکر اونقدرا هم ترسناک نبود ، یعنی انقدر زمان گذشته که دیگه دعوامون نشه بخاطر اون مسایل پیش اومده.. 



خدایا شکرت..

شصت و پنج

قطعا لطف خدا بوده که من تو هفته ی اول شروع کار ِ جدیدم ، عکاسی تبلیغاتی شرکت رو دستم بگیرم .. و ایده پردازی کنم و نظراتم اجرا بشه .. دوتا کارمند زیر دستم کار کنن و هر روز حدود نیم ساعت تو جلسه با مدیران باشم و از فکر هام استقبال کنند.

همیشه همینو میخواستم .. اینکه دیده بشم ، اینکه بها بهم بها داده بشه . اینکه توی یک تیم فعال و جوان و با سواد و با جذبه کار کنم که نصیبم شد.با اینکه بیشتر کار من با زبون اجنبی سرو کار داره و دارم خودمو می رسونم به همکارای دیگم و رییسمم این تلاشمو میبینه روز به روز مسعولیت های جدید بهم اضافه میشه .. حس خستگی نمیکنم .. کارمو دوست دارم . 

کوهنوردمو دوسش دارم و  یه وقتایی مثل همین الان اونقدر دلتنگشم که اشک تو چشمامه ...