عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

شصت و یک

اگه میدونستم ازدواج کردن انقدر سخت و طاقت فرساست .. تن بهش نمیدادم .. (قسمت جهیزیه و خونه چیدن و عروسی )


کوهنورد به تنهایی محبوب ِ قلب منه ولی بدون حواشی .. بدون نگرانی ها و نا سازگاری ها .. من حتا با خانوادشم میسازم ، ولی خودش نمیسازه .

حرفا و نصیحت های منم فایده ای نداره .. ازشون زده شده ، خوشم نمیاد چند سال دیگه به عروسی تبدیل بشم که میشینه پای صحبتای دیگران و از خانواده همسرش بد میگن ..


دیروز برای اولین بار سر زده اومد خونه مامانم ، از تعجب شاخ درآوردم ! تا حالا از این کارا نکرده بود .. برام جالب بود ، معلومه که حسابی احساس تنهایی میکنه تو خونه مشترکمون و اونجا نمیتونه بخوابه.. خونه مادرشم که نمیره :|    بین مادر و پسرگیر افتادم ...


کارای روتین انجام شده مثل رزرو آرایشگاه و آتلیه .. دوخت لباس (که سختترین قسمتش بود )  .. شااید یک روز هم بریم سمت شمال برای فرمالیته که مشخص نیست .


شصت

تو این مدت که خونمونو تحویل گرفتیم و بعد از پشت سر پذاشتن یه اتفاق خیلی بد ما روحیمونو نباختیم و به باقی کارامون رسیدیم تو چند روز ِ مختلف خرت و پرتامو جمع کردمو گذاشتیم خونمون و رو درش دو تا قفل به کلفتی گردنامون زدیم ...


کوهنورد امشب شبکاره و روزا میره میخوابه تو خونه ... کم کم داریم شکل میگیریم .. خریدن بقیه جهیزیه و خریدن پرده .. سفارش مبل .. اندازه گیری لباسا و رزرو ارایشگاه و اتلیه .. به ترتیب انجام میشه .


تو این مدت هم یکبار رفتیم خونه مادر کوهنورد روابط همچنان تیره و تاره .. و اعضای خانواده کوهنورد از یکزمان شدن عروسی ما و خواهرشون ناراحتن .. از من و همسرم نه.. از خواهرشون و برنامه های یهویی.

من خلاف خواهرش تک تک کارامو سعی میکنم رو برنامه ریزی دقیق انجام بدم و تو خانواده کوهنورد براشون جا افتادس .. ولی خب ! من منم ! اون اونه !

دیـــــــــــــــــــــــــگه اینکه بی صبرانه منتظرم دوستم هستی و همسرش برای عروسیمون وارد تهران بشن و با سحر و پریا بشیم 8 زوج ِ خوشبخت :)

پنجاه و نه

من و کوهنورد بعد از کلی کشمش و برو و بیا و اخر سرم تهدید به شکایت و گریه و زاری تونستیم خونمونو تحویل بگیریم .. البته هنوز سند به ناممون نشده و بخشی از پول مونده ولی همینکه وارد خونه ی آینده شدیم همه استرسای هفته گذشته رو گذاشتیم پشت در و با بسم الله و آینه و قران وارد خونه شدیم ..


وجب به وجبشو نگاه کردیمو همزمان عکساشو میفرستادم تو گروه خواهرام .. و البته ذوق و شوقی که دریافت میکردم .. وقتی به خونه نگاه میکردم به این نتیجه رسیدم که من خیلی از مواردی که الان دارم میبینم و قبلا ندیدم  ( موقعی که بار اول خونرو دیدم مستاجر بد اخلاق با چشم و ابرویی وحشتناک میپاییدمون ) اینکه خونمون درب آکاردیون داره .. اینکه کاغذ دیواریه خونمون .. اینکه آکواریوم داریم .. و سینک طرفشوییمون شیشس ! حتا کمد دیواری بزرگتر از تصورمه .. و حوله خشک کن داخل حمام ..


من واقعا ندیده بودم اینارو و همون لحظه من و کوهنورد خدارو بدجور شکر کردیم.. برای همون عطایی که موقع استخاره قرانش بهمون وعده داده بود ... اینا همون عطاهاست .. حرفم وسایل خونه نیست حرفم اینه که ما حتا قیمت درب اکاریون هم توی این چندماهی که خونرو خریده بودیم هم فکر کرده بودیم و من به کوهنورد گفتم کمد دیواریش خیلی کوچیکه و باید کمد آماده بخریم و هزینشو بررسی میکردیم ،در کمال ناباوری خیلی جا دار بود اینا همون سوپرایزای ما بود که خدا برامون گذاشته کنار .. اینکه بگه من هواتو دارم .. من حواسم هست بهت .. اینا نتیجه صبرته ..


من هفته پیش به شدت عصبی و نا آروم بودم .. شبا به هیچ وجه نمیخوابیدم و این استرسو به کوهنوردم انتقال میدادم ..ولی دیشب خیلی خیلی آروم شدم .

امروز هم متوجه شدیم عروسی ِ خواهر کوهنورد دو روز بعد از عروسی ماست ، و کمی بخاطر این موضوع ناراحت شدم ، ولی کاری نمیشه کرد بقول کوهنورد ما بهونه خوبی داریم که من مثل ِ برادر عروس  و تو مثل ِ عروس خانمم به اون شکل ظاهر نشیم .. و اصلا نگران نباش !


برامون دعا کنین .. البته اگر کسی اینجارو میخونه .. هر رهگذری  که میرسه به اینجا دعامون کنه ..

پنجاه و هشت

ادمای اطرافمو نمیفهمم ..


یه زمانی بهم میگفتن واااای تو اصلا دختر شوهر دوستی نمیشی اصلا احساس نداری ... و من لبخند محو رو لبام بود

حالا هم بهم میگن واااای چقدر هوای شوهرتو داری و اصلا ذوق و شوق نداری ... و من لبخند محو رو لبامه


نمیفهمم .. توان فهمیدنشون رو ندارم


من توان ندارم .. زیر بار قرض و قسط خونه داریم له میشیم