عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه

حس مزخرفی که این روزا اومده بود سراغم با یه خبری از طرف آقای کوهنورد .. تبدیلش میکنه به یه روزنه ی امید تو دلم.. ازطریق معرف متوجه شدم که حال مادر آقای کوهنورد اصلا خوب نبوده و بیمارستان بستری شدن.

طی صحبتایی که با معرف شده آقای کوهنورد شماره موبایل منو خواسته تا باهم تلفنی صحبت کنیم و بیرون بریم برای آشنایی بیشتر..ولی از اونجاییکه خانواده من سختگیرن تا نیومدن پدر آقای کوهنورد.. همچین اجازه ای به ما نمیدن ..البته منم اینجوری راضی ترم.. من دیگه خودمو سپردم به دست تقدیر و قسمت.. اگه قسمتم باشه خدا خودش هوامو داره

هشت

تو این چند روزی که نبودم ،سفر بودم.. به شهر مادری.مادر بزرگم دچار یه سانحه شده بود و همه دخترا و نوه ها به دیدنش رفتیم..

از آقای کوهنورد و خانوادش خبری نیست..

هفت

دیروز دورهم نشسته بودیم که موبایل خواهرم زنگ خورد..

آقای کوهنورد بود !

من یهو گوشام تیز شد .. آقای کوهنورد کلی عذرخواهی کرده بود از اینکه حال مادرش خوب نیست و به محض بهتر شدنشون قرار بعدی رو میزارن..

دروغ چرا ! منتظر بودم  ... دو هفته سکوت کردم و به روی خودم نیورده بودم که منم از آقای کوهنورد خوشم اومده.. 

خلاصه طی تلفن بازیا متوجه این شدیم که آقای کوهنورد و خانوادش تو راه برگشت از مشهد ظاهرا غذای بین راهی خورده بودن و همگی مسموم شدن . 

باز استرس وحشتناک وجودمو گرفته ..

شیش

چهارشنبه خواهر آقای کوهنورد با خواهرم تماس گرفتن برای جواب ما.. خواهرمم گفت : برای جلسه بعدی تشریف بیارین.. و ما منتظریم تا قرار بعدی از طرف خانواده آقای کوهنورد گذاشته بشه.

یه حسی بهم میگه خانوادش راضی نیستن..یا اینکه جای دیگه ای هم خواستگاری رفتن و دارن فکراشونو میکنن.از یه جهت استرس دارم از یه جهت هم میگم بهتر که نیان و کنسل بشه و در اینجارم تخته کنم

پنج

استرس دارم !

این هفته از شنبش خیلی کارها رو شروع کردم به انجام دادن ..کارهایی که هیچ ربطی بهم ندارن .. کارهایی که باید در طول سال و ماه انجام بگیره اما من پشت گوش انداختم.. و حالا در عرض یک هفته باید انجامشون بدم..

البته بهونه ی خوبی دارم و اونم اینه که خانواده آقای کوهنورد  بازم میام خونمون اگه مشکلی پیش نیاد ..

تو این بین پدر بزرگ و خاله هام از این جریانات خبر ندارن و امشب خیلی اتفاقی رااهی تهران شدن و ماهم تصمیم گرفتیم در جریانشون بزاریم..

خب ما امروز کل وسایلی که از قبل خریداری شده رو از انباری بیرون آوردیم و همش گوشه اتاق منه.. و مطمعنم امشب باید به خاله هام نشونشون بدم..

نمیدونم حتما حکمت خداست که اینهمه اتفاق و ماجرا برام پیش میاد و من با اینکه استرسم بالاست و همش در حال صحبت کردن با تنها دوستم هستی عزیزم ... خودمو اروم میکنم و به فال نیک میگیرم

چهار

خیلی اتفاقی متوجه شدم آفای کوهنورد رفته مشهد 

خواهرم میخندید و می گفت رفته که دخیل ببنده که تو بهش جواب مثبت بدی .. منم هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم! 

این روزا تو خونه ما همه از مراسم بله برون و عقد و جشنش صحبت میکنن .. اما تو دل من تو فکر من  خیلی فراتر از این حرفا میگذره.. من این مراسما و برو بیا هارو مثل یه خواب میبینم ، یه خوابی که دلم میخواد یکی بزنه رو شونم و بیدارم کنه.. بگه تموم شد !پاشو .. 

 

حالا چه مثبت چه منفی .. فقط میخوام تموم بشه ابن روزاا..

 

خدایا .. میشه آرومم کنی ؟

سه

آقای کوهنورد اولین خرید جالب و خوشگل برای خونه مشترکمون ؛حدس میرنی جیه؟؟؟

 

 

 

 

 دوتا جوجه سفالی آبی رنگ.. یکیش تپلی و بزرگتر برای شما..و یکی کوچیکتر برای من!

دو

تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد..

من از کارم استعفا دادم .. تا بیشتر به امور خونمون و خودم رسیدگی کنم .تو این یکسال و دو ماهی که  رفتم سرکار اصلا به خودم نرسیدم ؛ باید مقدمات زندگی جدیدمو فراهم کنم.

و اینکه برادرام سرسختانه به تحقیقاتشون ادامه میدن و تا به امروز که از محل کار آقای کوهنورد پرس و جو کردن کسی به بدی ازش یاد نکرده.

تا خدا چی بخواد..فعلا که مشکلی نیست!

یک

توی چشمام نگاه میکرد و میگفت : خوشبختت میکنم و من مثل همه ی دخترا ذوق کردم تو دلم .. از اینکه منم بالاخره مورد توجه قرار گرفتم.زمان صحبتامون تو هر جلسه طولانی بود. برای شناخت هم وقت کم میومد. اما تو همون زمان کم شناختمش.

با خودم میگم همچین مردی به این  خوبی چطور سر راه من قرار گرفته.من لیاقت عشق این مردو رو  ندارم .وقتی این حرفو به دوستام زدم دوتاشون باالاتفاق گفتن خفه شو !

آقای کوهنورد .. باید سعی کنم همقدم خوبی برات باشم...

خدایا کمکم کن

..

تو قادری