عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجاه و هفت

امشب یعنی دوشنبه به مناسبت تولد کوهنورد که یکشنبه بود رفتیم سینما 

کلا تو عمر نامزدیمون دوبار رفتیم سینما دوتا فیلمش افتضاح بود ، به حدی که کوهنورد گفت من دیگه سینما نمیام و منم به صبوری دعوتش کردم و تو دل خودم گفتم حق داره،هرچند که دوست دارم کوهنوردمم مثل خودم تو فضاهای هنری باشه ولی خب نیست ! زورشم نمیتونم کنم ،البته از انصاف نگذریم برای عکاسی کردنم وقت خیلی میزاره و تا قله قافم باهام میاد .


بعد از دیدن فیلم افتضاحی که دیدیم رفتیم کباب بناب زدیم جاتون خالی ، امشب کوهنورد مهمون من بود

ناراحتی که از خانوادش داره روز به روز بیشتر میشه تا حدی که مادر کوهنورد تماس گرفته و گفته شب بیا خونه کوهنوردم در جواب گفته با خانمم میخوایم بیرون بریم و برای تولدم منو مهمون کرده ، مادرشم گفته فردا شب ببا خونه برات تولد بگیرم بهمراه خانمت ، ولی کوهنورد قبول نکرده و هزار و یک بهونه آورده که خونشون نره...


نمیدونم ته قصه این اختلاف چی میشه فقط امیدوارم به زندگی شخصیمون صدمه ای وارد نشه. 

پنجاه و شیش

دومین سالی که با آقای کوهنورد گذورندم ..


 با سال قبل خیلی متفاوت بود .. میگم بهتون


- پارسال شبکار بود و امسال روزکار

- پارسال من خونه مادرِ کوهنورد غریب و تنها بودم و امسال هر لحظه و با خود ِ کوهنورد بودم

- پارسال خوندن ِ کوهنوردو تو ایستگاه صلواتی و هییت ندیدم ولی امسال به وضوح دیدم

- پارسال با خانم آقا ... خطاب نمی شدم و امسال دیگه همه منو میشناختن و خطاب شدم

- پارسال انقدر دوسش نداشتم و بهش افتخار نمیکردم ولی امسال .. امسال خیلی خیلی زیاد بهش افتخار کردم

- پارسال خیلی با امسال ما فرق داشت ..


شام غریبان با خواهرای کوهنورد رفتیم به یه روضه .. شبیهه روضه و هییت و عزاداری نبود خیلی خیلی فرق داشت ، نمیتونم توصیفش کنم فقط دلم میخواد باز اون خانمه بخونه و من اشکی بشم .. شاید برا این بود ک من خیلی دلم پُر بود نسبت به پارسال .. یا شایدم سوز صدای اون خانم خیلی عمیق بود .. هر چی بود خیلی دلم میخواد بیاد و بازم برام بخونه ..


از خدا خواستم تمام مریضا رو شفا بده .. حاجت مارو هم بده .. الهی آمین


پنجاه و پنج

صفحه شخصیم تو اینستا رو کامل ترکوندم ، نه عصبانی بودم نه دلیل خاصی داشت فقط حس کردم عکس گذاشتن از خوشحالیامون ، بیرون رفتنا و خوردنامون برام دیگه دلچسب نیست و حتا کسیم ازش لذت نمیره ..

ترجیح دادم تو قلبمون باشه و سر رسید خاطراتمون ..

خدا رو چه دیدی ... یه روزم اینجارو میبندم .. و به کل کوچ میکنیم به سر رسید ِ عسلی رنگ...

پنجاه و چهار

سالگرد روز ِ موعود ، خیلی ساده و بدون هیچ تشریفاتی انجام شد و در حالیکه من دستمال به دست و صدای گرفته ناشی از سرماخوردگی شدید و تاریخی بودم . بعد از سه سال سرماخوردم و کل پنج شنبه و جمعه که دوم مهر میشد و خونه و زیر پتو با تب و لرز گذروندم و شنبه کوهنورد با یه کیک و هدیه اومد به خونمون .. و در سکوت جشن گرفتیم ..


نمیتونم بگم دلم نمیخواست مفصل تر باشه ولی نمیشد هم فشار بیارم و بی انصافی بود . بهرحال قطعا سال آینده تو خونه مشترکمون اینجور مناسبت ها خیلی خیلی بهتر انجام میشه ...