عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

هفتاد و چهار

انتخابات هم تموم شد .. 


مثل سالهای گذشته.. این نیز بگذرد ولی کاش خوب بگذره ..


همیشه تز زندگیم این بوده .. خوب بگذره .. بی هدف نگذره .. بی امید نگذره .. 


با کوهنورد تا سه سال آینده رو برنامه ریزی کردم .. اگر طبق برنامه پیش بریم سه سال دیگه به جمعمون یک نفر اضافه می کنیم .. اگر خدا بخواد و بتونیم از پسش بربیایم .. یه وقتایی حس می کنم مادر خوبی برای کوچولوم میشم .. چون اعتقاد دارم باید به حرفای بچم گوش بدم خوب ِ خوب .. صبر کنم تا جمله هاشو کامل بگه .. چون الانشم به حرفای کوهنورد خوب گوش میدم و سرسری از گفته ها و صحبتهاش رد نمیشم به همین ترتیب اون هم به حرفای من گوش میده .. حتا وقتایی که بحثی بینمون پیش میاد تاثیرشو چند روز بعدش میبینم .


تو محل کارم حسابی جا افتادم ، سه تا شاپ دستمه و مدیریتش میکنم .. زبانم خیلی خوب شده .. جوریکه تقریبا کل شاپ رو میتونم بنویسم و مسیج ها رو کامل بخونم .. بهم اعتماد دارن و چک نمیشم .. کارامم به موقع تموم می کنم .. فقط دوری راه اذیتم میکنه که دیگه عادتمون شده ... همکارام خیلی خوب و شادن در طول روز کلی میخندیم و شادیم .. یه اکیپ جوون و سرخوشیم .. که فوق العاده احترام پیش هم داریم .. 


حرف خاص دیگه ای نیست .. 

یادم نمیاد 


هفتاد و سه

اینکه یک روزو مرخصی بگیری تا استراحت کنی بخاطر عفونت چشمت ...  ولی دلت طاقت نیاره و بگی سحر بیاد پیشت میشه دیروز که هستی سه چهار بار زنگ بزنه و سه تایی مسخره بازی دربیاریم ... درسته که هستی کیلومترها از ما دوره ولی حضور داشت بین ما و تو خونه من ... انقدر خونه منو میشناسه که میدونه چی به چیه و سر به سر سحر میزاشت ... 


روزی که با هستی آشنا شدم و دست دوستی بهش دادم فکر نمیکردم اینهمه بهم وابسته بشیم و دوستش داشته باشم .. الان که میخواد عروس بشه و بره خونه مجیدش هر روز موزیک میزارم و خودمو تو عروسیش تصور میکنم .. 


سحر هم یه دیوونه ایه مثل خودم .. نمیدونین دیروز چقدر بهمون سه تایی خوش گذشت البته سه تایی بود بهمراه 10-11 نفره دیگه تو گروه تلگراممون که گزارش لحظه به لحظه از خونه منو میگرفتن ...


دوستی های ابدی ...

هفتاد و دو

همینکه بشینیم با کوهنورد در مورد گرفتن مرخصی برای رفتن به عروسی دوستمون صحبت کنیم  ، یه چیزی قلقلکم میده ... چون متقابلا دوستمون هم برای عروسی ما اومد تهران .. حالا ما میخوایم بریم اصفهان .. حس خوبیه وقتی میبینی دوستای 4-5 ساله وبلاگیت یکی یکی دارن سر و سامون میگیرن حالا یکی با داشتن شغل خوب .. یکی با تموم شدن درسش ، یکی با ازدواج با یار چند سالش یا حتا با یار جدیدش.. خلاصه به ثمر رسیدن زندگی دوستامو که میبینم خیلی ذوق میکنم براشون .. چون دوستی های ما پایداره .. قراره تا پیری باهم باشیم ..چون پشت همو خالی نمی کنیم.. برای شادی های دوستم شاد میشم و از غمش ناراحت ... تو تک تک لحطه های انتخابای زیباشون منو شریک میکنن ... 


برام خیلی ارزش دارن .. 


کم کم باید خودمونو برای عروسی با شکوه هستی ِ مجید اماده کنیم .. 


حالا من لباس چی بپوووووووشم ؟؟؟؟

هفتاد و یک

دروه مهمونیام شروع شده تقریبا سه هفته ای می شه که هر جمعه مهمون دارم ، یعنی بازدید عیدمون .. خداروشکر تا الان هم روسفید بودم چه از زمینه پذیرایی ، چه پخت و پز ، چه داشتن برنامه ریزی و سرو شام به موقع .. حتا نشستن با مهمونا و صحبت کردن باهم .. دارم به اون درجه از کمال خونه داری می رسم تقریبا .. سخته ..خانم های شاغل و متاهل می تونن درک کنن ولی محبتای همسر مهربونم نمیزاره خستگی خیلی تو تنم بمونه .. با دل و جون همراهم هست ...


این روزها از اون کشمش بین کوهنورد و خانوادش خیلی کم شده .. یعنی چون رفت و امدمون کم شده طبیعتا ناراحتی ها هم کمتر میشه .. بماند که من زیاد اهل دخالت توی روابطشون نیستم و باید همیشه مدافع کوهنورد باشم ولی گاهی اوقات خودمم کم میارم و ناراحتیمو بروز میدم .. اونم با دوستای خوبم درد و دل می کنم و اونا هم شاید نتونن راهکار مناسبی بدن ولی حداقلش اینه که می تونن گوش کنن به حرفام و همین باعث تخلیه فکری و روانی می شه .. و از این بابت خیالم راحته که پیش چه کسایی حرفامو میزنم چون خیلیا از ناراحتیام سو استفاده کردن و کوبیدن توی سرم !


هوای این روزای تهران خیلی خوب شده .. جون می ده برای پیاده روی .. عکاسی .. سفر .. ماهم که وقت هیچکدومو نداریم شماها اگه دارید ازش نگذرید.


من برم سراغ کارام ..

روز خوش.