عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هشتاد و پنج

شب و روز ِ من و کوهنورد شده فکر کردن به فینگیلی .. صحبت کردن باهاش ، لالایی خوندنای من ، تکون دادنای بدنم موقع خواب ، فکر کردن به جا به جابب اتاق خواب رای باز کردن وسایل بچه .. و در اخر .. دستمو میزارم روی شکمم و فشار میدم و پیداش میکنم بعد یهو یه ضربان قوی حس میکنم و ولش میکنم انگار جاش تنگ میشه .. چند روزی میشه شنا کردناشو حس میکنم برای خودش تکون میخوره .. روزها برامون زود میگذره و من و فینگیلی وارد 5 ماهگی شدیم .. این 4 ماهم مطمعنم به همین خوبی و آرومی سپری می شه .. البته میدونم زمانی که بشینم خونه و سرکار نتونم برم برتم سخت میشه و حال اون مادرهای خونه داری که میگن 9 ماه انتظار سخته رو درک میکنم .. 


هنوز جنسیت بچمونو نمیدونیم .. و واقعا هیچ فرقیم برامون نمیکنه .. انقدر مریضی و موردای دیگه زیاد شده که ترجیح میدیم فقط سالم به دنیا بیاد و سالم بزرگ بشه .. 


از شدت اون هوسهام خیلی کم شده تا حدی که قطع شد کامل . امروز از خواهرم میپرسم چرا من هوس هیچی نمیکنم؟ میگه خب ویتامینای بدنت کم نیست .. قرصای مولتی ویتامین و اهن میخوری این خیلی خوبه .. 


زندگی و شلوغی و بی خوابی و خستگی هم همیشگی شده .. قسطا همچنان فشار خودشونو وارد میکنن هیچ چیزی تغییری نکرده فقط ما صبورتر شدیم و بی خیال تر از قبل حتا حرفای دیگران کمتر ازارمون میده و سعی میکنم اصلا رفت و امد نکنیم . 


بخوام بیافتم رو دور غر زدن خیلی غر دارم ولی نمیخوام بگم بزار همینجوری فراموشم بشه این بچه چه گناهی کرده که همراه من حرصشو بخوره . 


فکر کنم تو آپ بعدی جنسیت هم مشخص بشه ..

هشتاد و چهار

تاسوعا و عاشورای امسال هم تموم شد .. 

مثل هر سال بود کوهنورد که همش تو ایستگاه صلواتی محلشون بود منم اواره خونه این و اون .. ولی مثل پارسال رفتم مجلس همون خانمی که دوسش داشتم این سری زودتر از خواهرای کوهنورد رفتم اونا عادت دارن دیر برن کلا5 دقیقه میشینن غذاشونو میگیرن و میرن ولی من از وسطاش رفتم با اینکه زن باردار راه نمیدن ولی من کیفمو جلوم گرفتمو نذاشتم بفهمن.


خداروشکر فینگیلی هم ارومو سر به زیر به زندگیش تو شکم من داره ادامه میده این چند روزه مثل نبض مرتب حسش میکنم .. دوستام تو گروه هر روز از تغییراتم سوال میکنن که امروز چیکار کرده برات :|


خلاصه زندگی جریان داره و می گذره . حرف جدیدی نیست .. اها راستی پدر کوهنورد تو اخرین باری که رفتیم خونشون باهام بد برخورد کرد منم بی محلی کردم بهش :|


البته همیشه کارمه که کاراشونو نبینم ولی این سری درجا به روی کوهنورد اوردم تا بفهمه . کلا میفهمه ولی باید بیشتر بفهمه :))



هشتاد و سه

دو سال پیش دقیقا همین ساعتا بود که من وارد محضر شدم .. البته دوسال پیش روز عید قربان بود ، یه سلام کوتاه کردم که کسی نشنید .. و تند تد قدم برداشتم به سمت جایگاه .. پست روز موعود تو آرشیومم هست ..


حس عجیبی بود که میخواستم از 28 سال مجردی پر از فراز و نشیب و اتفاقات تلخ و خوب وارد دوره متاهلی بشم .. همه خانواده برام خوشحال بودن بالاخره ته تغاریشون داشت سر و سامون میگرفت .. بغض و اشک داشتم بغض نبودن پدرم .. که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه.. فقط یادمه یکی بهم یه لیوان آب داد تا بتونم خودمو جمع و جور کنم .. خیلی سخت بود خیلی .. مامانم و خواهرامم ریز ریز گریه میکردن .. 


من رضایت پدرمو تو رضایت خانوادمم بخاطر انتخابم دیدم .. البته بماند که هنوزم تا لحظه عقد شک داشتم به انتخابم ولی خب وقتی خودتو سپردی دست خدا ، قطعا برات بد نمیخواد .. 


بهرحال با همه خوشی ها و نا خوشی های این دو سال .. امروز دوم مهرماه روز عقد من و کوهنورد عزیزم هست .. 


همسر مهربونم که همیشه مثل کوه پشتم بودی مثل همون دماوندی که صعود کردی  ، عاشقانه و صادقانه دوستت دارم . 


http://ma2koohnavard.blog.ir/post/21