عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نوزده

با کوهنوردم .. بعد از اینکه تلفنی تا دو صبح صحبت کردم .. قرار گذاشتیم دوتایی امروز یعنی شنبه بریم کوه..

عجیب بود ولی ما انجامش دادیم

ساعت شیش و نیم کوهنوردم اومد دم خونمون و دوتایی راهی دربند شدیم .. یه کوه متفاوت برای جفتمون..

دست تو دست کوهنوردم از همه مسایل صحبت کردیم .. حلقم خودنمایی میکنه و میبوسش..

ازم خوشگلیم تعریف میکنه و میگه خانممی و تند گونمو و پیشونیمو میببوسه..

از عقدمون که خدا بخواد به زودی برگذار میشه.. 

یه جوری میریم کوه و میایم که ساعت یازده من خونه هستم.. انگار نه انگار که دیشب نامزدیمون بوده   ... هیچکسم نمیدونه جز مامانم..

به قولی پیچوندیم رفتیم عشق و حال ..

هجده

از دیروزمون هرچی بگم از استرساش ، نگرانیاش ، خوشی هاش ، خجالت کشیدناش ، کم گفتم..

از صبحش که ده و نیم از خواب بیدار شدم.. قرص خوردم .. دوش گرفتم و راهی خونه خواهرم شدم .. از شب قبلش همه ی وسایلای مورد نیاز رو برده بودیم خونه برادرم..

بعد از ناهار مختصری که خوردم .. کمک کردم به چیدن گلایی که قرار بود روی میزهای اجاره ای قرار بدیم ،درستشون کردیم.. بوی عطر گلا خونرو پر کرده بوود.. با استرس راهی خونه برادرم شدیم..

وقتی رسیدم.. میزا و صندلیها چیده شده بود و گلارو گذاشتیم روی میزا.. رفتم طبقه بالا و آماده شدم .. سشوار کشیدن برام و یه تاج کج و آرایش ملایم..

آقای کوهنورد و خانوادش .. راس ساعت چهار رسیدن ..

بعد از نیم ساعت صحبتای بزرگترا شروع شد و منم اومدم طبقه پایین.. موافقتم با مهریه ای که از قبل با آقای کوهنورد توافق کردمو اعلام کردم و نوشته شد ..

آقایون بالا موندن و خانما و آقای کوهتورد اومدن پیش ما.. یعنی خانمها..

خنچه ای که آماده کرده بودن .. چادر و روسری و حلقه و قرآن .. بهمراه آجیل توی یه صندوق تزیین شده بزرگ .. کله قند بهمراه چکشش.. و سبد گل و سبد میوه.. با وسواسای شدید آقای کوهنورد کنار ما قرار داشت..

بعدداز چند دقیقه .. صیغه محرمیت جاری شد .. و خواهر بزرگتر آقای کوهنورد .. تک تک وسایلا رو نشون فامیلامون میدادن ..

 کوهنوردم  حلقه دستم کرد .. کیک بریدیم ...

و سختترین لحظه ای بود که روسری و چادرمو برداشتن .. آقای کوهنورد چشم ازم برنمیداشت و دستش فقط تو دستام   بود..

بعد از گرفتن  کلی عکسای دونفره و خانوادگی  و تقسیم کیک .. فامیلای آقای کوهنورد .. برامون آرزوی خوشبختی کردن و ماهم بدرقشون کردیم ...

و اما ...

باجناقا آقای کوهنوردو نگه داشتن تا به قول خودشون جشن پتو براش بگیرن..

بعد از خوردن شامی که برادرم تدارک دیده بوود .. با کمک کردن همه مخصوصا کوهنوردم .. خونه برادرم تا حدودی جمع شد ...

برادر بزرگترم آقای کوهنورد و تا یه مسیری رسوند و منم برگشتم خونه ..

 

خدایا .. غیر از شکر کردنت میشه برای اینهمه خوبیات کاری کرد ؟

هفده

امروز جفتمون از لحظه ای که از خواب بیدار شدیم دنبال کارامونیم..چند ساعت یک بار هم اس و زنگ..دل تو دلمون نیست.. فردا روز نامزدیمونه..

آقای کوهنورد طبق صحبتاش با وسواس خاصی وسایلمو خریده.. چادر ،روسری،کله قند.. حتا دفتر بله برون اما ما باید میگرفتیم..

میگفت رسم داریم میوه و آجیلم بگیریم که کم کم مغازه ها دارن میبندن..میخوام برای خانمم بهترینا باشه...


خدایا خودت میدونی چی تو دلم میگذره..

میدونی به چند نفر التماس دعا گفتم..

خودت هوامو داشته باش..

شونزده

حلقه ی نامزدیمون امروز خریدیم..آقای کوهتورد همش دستش تو دستم و دور بازوهامون بوود.. فقط میخواست من راضی باشم...

 

خدایا شکرت.. آر ومم کن

پونزده

به سرعت میگذرونیم ..

اولین ناهار دونفرمون تو هزار و یک شب..

اولین پاساژ گردیمون.. قرارمون هشت و نیم صبح..

اولین ابراز احساسات شدید آقای کوهنورد، اونم با بوسیدن دست من تو رستوران و زود عذر خواهی کردنش.. 

اولین خرجی آقای کوهنورد که گذاشت توی کیفم..

اولین نگرانیش بعد از خاموش شدن گوشی من..

اولین گریه آقای کوهنورد پشت تلفن بخاطر دل نگرانی شدیدش..

چهارده

امروز روز متفاوتی بود برای جفتمون،استرس کمتر،آرامش بیشتر ، کنارش آرو بودم و خجالتی..

بیشتر در مورد خانواده صحبت کردیم و اخلاقای همدیگه..کلی عکس نشون هم دادیم و خندیدیم..از هم راضی بودیم .. همچنان ابراز علاقه آقای کوهنورد به من ادامه داره..مرد موجهیه..

 

باهم روز خوبی داشتیم .. و .. اینکه اولین عکس دونفرمونم گرفتیم.

سیزده

امروز چهارتا قرص آرامبخش خوردم و تو ترافیک شدیو رسیدیم خونشون..آقای کوهنورد از استرسش اومده بود دم در و همش راه میرفت منم از دور نگاهش میکردم .. خواهر و بدادرام رفته بودن تحقیق  محلی..

رفتیم بالا.. برادراش ،خواهراش،عروسشون.. من که فشارم کف پام بوود..این سرما خوردگیم بهش اضافه شده بود..آقای کوهنورد روبروی من بود و شر شر عرق میریخت ..دستمال کاغذی منم از عرق سرد کف دستم پر پر شده بود..

جو سنگینی بود..برادارم صحبت کردن کمی..اما اونا خودمونی بودن..برعکس خانواده ما که دیسیبلین خاص خودشونو دارن.. قرارمون شد بعد از مشاوره رفتن من و آقای کوهنورد..که جواب رو بدم و تموم بشه این روزا.. استرس شدید این روزام منو داغون کرده..

آقای کوهنورد میگفت که خواهراش و بررادراش همه ازم تعریف کردن و خوششون اومده..

 

اولین هدیه آقای کوهنورد به مناسبت تولدم..یه گوشی و یه ادکلن فوق العاده خوشبو ..  که بصورت خیلی محرمانه دادش به مامانم ..

دوازده

این روزای من و آقای کوهنورد پر از استرسه..البته بیشتر من..سرماخوردگی و تپش قلب و استرس شدید گر گرفتن یخ زدن دست و پام .. کلافم کرده ،امروز رفتم دکتر و کلی قرص و امپول بهم داد..به حدی استرسم بالاست که تا حرف خانوادخ آقای کوهنورد میشه همه میفهمن و سریع حرفشونو عوض میکنن،چون حال من خیلی بد میشه..

آقای کوهنورد میگه عادی باش..تموم میشه.نگران نباش من پیشتم..ولی از اونجاییکه هنوز خیلی بهش وابستگی و علاقه ندارم ،آروم نمیشم..تصمیم گرفتم بریم مشاوره ولی تایم نداریم..

چهارشنبه  میریم خونشون.. و یکی از روزای استرس زا تموم میشه.. و اگر به توافق برسیم هفته بعدش بله برونمون میشه..

مثل یه خوابه برام.. تلخ و شیرینه.. 

خدایا خودت میدونی چقدر آشوبم . آرامشم تویی

یازده

آقای کوهنورد .. به من ابراز  علاقه میکنه..منم پشت اس ام اس خیلی خجالت میکشم..خودشم میفهمه من سختمه..ولی میگه خجالتتو دوست دارم..

برای رفتنمون به خونشون استرس دارم خیلی زیاد..قرار شده همون جا هم جواب بدیم و مهریرو مشخص کنیم و چند روز بعدشم بله برون باشه.. این روزای منو آقای کوهنورد خیلی سخت و نفسگیره..از الان آقای کوهنورد تاکیید میکنه که دوران عقدمون کم باشه و میخوام زودترر بریم خونمون..

اما من برام زووده..من هنوز تو شکم ..یه شک خوب یا بد نمیدونم !

خدایا خودت کمکم کن..

ده

دیروز یه  روز پر استرس رو گذروندم..

انقد کارای خونه زیاد بود که ساعت سه ناهار خوردم درحالیکه هیچ کاری انجام نداده بودم.. تا ساعت پنج مثل فرفره با کمک خواهرزادم خونرو جارو زدیم راه پله هارو تمیز کردیم.. میوه ها چیده شد.. شیرینی که از یزد اورده  بودم چیده شد و وسایل پذیرایی اماده شد.. آقای کوهنورد و به همراه پدر و مادر.. خواهر و شوهر خواهرشون اومدن.. چند دقیقه بعد از تعارفای همیشگی .. ..موضوع بحث رفت به سمت من و آقای کوهنورد.. و برادرم گفتن که خواهرم هنوز صحبت دارن با آقای کوهنورد..

صحبتای ما حدودا یک ساعتب طول کشید و خانواده من و آقای کوهنورد هم خیلی باهم میگفتن و میخندیدن و  حتا تو یه سری موارد باهم اشنا هم بودن..

خلاصه دیروز با همه استرساش تموم شد به خیر و خوبی..

خدایا شکررت ...