شصت و چهار
یک بار ِ دیگه مثل دفعات قبل خداوند قدرت بزرگشو بهم نشون داد ، نزدیک به یک ماه هر روز دنبال کارِ خوب میگشتم ، منظورم از کار خوب ، کاریه که توش احساس احترام ، امنیت و ثبات اخلاقی اطرافیان باشه !کاملا مشخصه که محل کاری قبلیم رو دوست نداشتم !
و دارم کم کم نزدیک میشم به آرزوی چندین سالم تو این محل کار جدیدم با یه عکاس تبلیغاتی همکارم که مطمعنم .. ازش خیلی چیزا یادمیگیرم و رییسم هم فوق العاده محترم و با شخصیت هست که قطعا در آینده ای نه چندان دور دستمو برای انجام کارهای دیگه باز میزاره..
خلاصه چند روزی میشه که وارد این شرکت شدم و کم کم مسعولیت ها بهم داده میشن.. هنوز تایم رفت و برگشتم و با خونه ی مشترک نتونستم تنظیم کنم ولی اونم درست میشه
از زندگیمون راضیم ، شب قبل اولین روز کاری کوهنورد به شدت نگران و ناراحت بود و می گفت میخوای بری سرکار منو فراموشم نکنی.. منو یادت نره .. بهم زنگ بزنی ها .. میخوای نری .. و با بغض و نگرانی بهش این اطمینان رو دادم که خیالش راحت باشه .. من هم بهت زنگ میزنم و هم حواسم بهت هست ولی اونم قول بده صبوری کنه .. تو این چند روزی که میدونه من از سرکار راه افتادم زودتر از من خودشو میرسونه خونه و کارای خونرو میکنه .. ظرف میشوره ، چایی دم میکنه ، نظافت میکنه .. و حتا شام دم دستی درست میکنه وقتیم من می رسم خونه برام مثل زنای خوووب چایی و میوه میاره .خلاصه اینکه می گذرونیم و داره می گذره .. این بدهی ما به پدر کوهنورد بدچور کمرمونو شکست ..