عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

هشتاد و دو

دوران عجیب و غریبی رو می گذرونم .. دو هفته ای هست که فینگیلی بهم فشار میاره و داره جا باز میکنه هرچیم که میخورم سر معدم میمونه .. با قرص و استراحت باید هضمش کنم .. 


از دیگر هیجانات این دوره هوس های شدید و افتضاح و آبرو بر من تو محیط شرکت به حدی که ساندویچ همکارمو میبعلم و بیچاره ها زل  میزنن به قیافه من .. انگار دارم چی میخورم انقدر با لذت ساندویچو میخورم که واقعا پسرای شرکت دلشون بحال من میسوزه ! 


یا اینکه بیچاره ها جرات ندارن حرف غذا بزنن و من درجا باید بخورم ... همیشه هم یه ناخنکی به ناهاراشون میزنم .. همین الانم همکارم رفته برام غذای هووسونه بخره .. خیلی خجالت میکشما و اصلا و ابدا دست خودم نیست ! 


وقتی بخاطر دوغ محلی اشک میریزم و نصف شب کوهنورد برام آمادش میکنه .. یا هوس یه دونه پیاز ترشی میکنم .. هوسامم تمومی نداره ! نمیدونم چند درصد مثل من اینجوری هستن ولی خب سخته ... گاهی اوقات هرکسی توانایی اماده کردنشو نداره منم که سرکار خسته و جنازه می رسم خونه ..


واااااااااااااااااااااااای غذامو اورد خدایاااااااااااااااااااا شکرت

هشتاد و یک

دیگه کم کم دارم اون به اون حس مادر شدن نزدیک می شم .اذیتهای گاه و بیگاه فینگیلی شروع شده به حدی که منو راهی بیمارستان کرد و مجبورم کرد که سرم و امپول بزنم ..


یکم تغییرات هم تو اندامم حاصل شده .. سونوگرافی اول رو رفتم و طبیعی بوده و ازمایش رو هنوز نرفتم .. شاغل بودن این مشکلات نداشتن وقت رو داره دیگه ..


کوهنورد همچنان هوای من داره و به محض اینکه میرسیم خونه میگه تو برو بخواب و میدونم بچه تمام جونتو گرفته . خیلی خوشحالم که درک میکنه..


خانوادده کوهنورد از این اتفاق نه اونقدر خوشحال شدن نه ناراحت کلا خوششون نمیاد از من و کوهنورد ولی در ظاهر چیز دیگه ای نشون میدن ولی تو دلشون یه چیز دیگس .. من و کوهنورد که اصلا اهمیت نمیدیم بهشون و ماهی یکبار میریم خونشون..


خلاصه اینکه زندگی و کار و همین فینگیلی تمام وقت و جونمونو گرفته.