عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

بیست و یک

آرامش کل وجودمو گرفـــته ، همـــه برای امروز لحظه شمـــاری میکردن .. من آخرین دختـــر این خانواده اصیل و پر جمعیت بالاخره بعد از چند سال وقفه در ازدواج .. قرار خودنمایی کنم ..



برمیگردیم به شب قبل..
توی راهرو نشستم عرق ریزون و خسته از بدو بدو که وسایل پذیرایی رو کشون کشون میبردم پایین خونه همسایه ، چون قرار زنونه طبقه اول باشه ..نشستم تو پله ها کمی استراحت کنم .. هنوز به چهره جدیدم عادت نکردم .. خاله هام اومدن و روم نمیشه تو صورت پدربزرگم نگاه کنم .. کوهنوردم زنگ میزنه .. ریز ریز باهم میخندیم ، دنبال دسته گل و خرید زیر لفظی رفته .. قربون صدقه هم میریم .. من با کوهی از طرف که توی سبد برام گذاشتن تو همون حالت گوشی رو گرفتم دستم و میخندم با کوهنوردم که .... ، یکی از پیچ راهرو میگه به آقاتون سلام برسون ... خجالت میکشم ، سرخ و بنفش میشم .. و شوهر خواهرم منو میبینه .. شوهر خواهری که از اول جریان ما و حتا اولین خاستگاری حضور داشته و تقریبا کل بار ِ این مراسما به دوش خواهر و شوهرش بوده ..

سرمو میندازم پایین تا منو با چهره جدیدم نبینه .. خودش خم میشه و صورتشو میاره جلو و میگه مبارک باشه عروس ته تغاری ..
بغض میکنم .. کوهنوردم میفهمه .. برای اینکه فضا عوض بشه باهاش خداحافظی میکنم و میرم سراغ کارامون ..تا دوازده ، یک درگیر کارای خونه هستم ..کارای شخصیک انجام شده .. لباسام برای فردا اماده شده ..

دوم مهــــر

راس ساعت هفت از خونه میزنم بیرون .. خواهرم زنگ میزنه که وایسا برسونیمت .. گفتم نه دو قدمه خودم میرم .. هفت و ربع روبروی آرایشگرم نشستم .. خواب ِ خواب ِ ..

موهامو تا هشت آماده میکنه .. میکاپ کارمم میرسه .. و من ساعت نه صبح آماده ام .. خواهر زادم میاد دنبالم .. میرسم خونه .. خاله هام و خواهرام منو میبینن ...  همه تبریک میگن یه آرایش لایت و شیک موهای بسته و خوشگل .. سریع لباسامو میپوشم ..
پدر بزرگم بهم رونما میده و بوسم میکنه .. کوهنوردمم حاضر شده و داره میاد دنبالم.. خواهرامو بقیه مهمونا میرن محضر و من منتظر ِ کوهنوردم هستم ..

میرسه .. تند تند اومده سمت خونه ی ما .. ولی تا منو میبینه بغلم میکنه .. پیشونیمو بوس میکنه .. وسایلمو برمیدارم و میرم .. پدر کوهنوردمم دنبالمون توی ماشین دیگه هستن تا عروسشو برسونه محضر ..

رسیدیم .. همه خوشحالن .. همه میخندن .. کنار همسر میشینم روبرومون آینه اس میبینیم همو.. خواهر زادهم و برادر زادم عکاس هستن .. یکیشون فیلم میگیره و یکی عکس..

لحظه های نفس گیری رو دارم میگذرونم .. هیچوقت یادم نمیره .. همرو دعا میکنم زیر لب اسماشونو میارم ..

کم کم عاقد شروع میکنه .. و من اشکی میشم .. اشـــک ، اشــــک ، اشـــــک

کوهنوردم اشـــکامو پاک میکنه .. خودش دستاش میلرزه .. قرآن میخونیم .. بـــاهم ..

سفره میگیرن بالای سرمون .. قند میسابن .. و من بعد از یه مکث طولانی .. بلـــــــه ی آروم .. ولی عاقد نشنید و من دوبـــاره گفتم !
کوهنوردم با گرفتن اجازه و جمله توکل به خدا بله محکمی گفت و همه با دست و صلوات منتظر جاری شدن خطبه عقد بودن ..

تک تکِ لحظاتش ، رو خدارو شکر میکردم .. انگار یه وزنه ی سنگین رو گذاشتم زمین ..

بعد از تبریکات و گرفتن عکسای خانوادگی به سمت سالـــن راهــــی شدیـــم .

کوهنوردم بین ماشینا لایی میکشه و من تمام مدت جیغ میزنم .. ازش خواهش میکنم آروم بره ... الاناس که سکته کنم .. ماشین بازی توی اتوبان و ترافیکی که ایجاد کردیم .. و دادن عکس سلفی توی گروه که قولش داده بودم به دوستای خووبم ..

به سالن رسیدیم.. مهمونا هم یکی یکی میرسن و تبریک میگن تا ناهار یک ساعتی زمان داریم .. به مهمونا خوش آمد میگیم و عکس خانوادگی میگیریم .. خانواده آقای کوهنورد با زدن روی میز مجلس و گرم میکنن و جوونا میرقصن و دست میزنن.. از اون بالا همرو میبینم که خوشحالن و برق شادی توی چشماشونه ..

یه مدتی که میگذره من و آقای کوهنورد به مهمونا گیفتا رو هدیه میدیم و سالن همهمه ایجاد میشه ..همه خوششون اومده ..

بعد از ناهار مهمونای خودمونی رو دعوت میکنیم به خونه برای اجرای سانس سوم ..

بازم توی راه ماشین بازی ..  دزدیدن دسته گلم توسط خواهر زادم وسط ِ اتوبان .. انقد پول دادیم بهش تا پس گرفتم ازش ..

رسیدیم خونه و با بوی خوبِ اسفند و بوی نم .. بخاطر آب و جارو شدن .. مسیر رفتمون ..

دیرر از مهمونا رسیدیم و .. موزیک شروع شد .. با کوهنوردم رقصیدم .. باهم رقصیدیم .. چشم از هم برنمیداشتیم ..بهم افتخار میکردیم .. همو دوست داشتیم .. همه دورمون بودن .. خوش بودیم .. میخندیدم..

بعد از دوساعتی با پذیرایی شدن مهمونا با میوه شیرینی و چای .. سانس سوم هم تموم شد ..

بعد از یک ساعت من و کوهنوردمو انداختن از خونه بیرون و گفتن برید باهم بگردین .. ماهم به اولین مرکز خرید رفتیم و ابمیوه خوردیم .. از لحظه های خوبمون برای هم گفتیم .. از هم راضی بودیم .. نمیشه حال ِ خوبمو بگم ! باید فقط تجربه کنید ..

برای شام اومدیم خونه و کوهنوردم رفت خونشون و من دلتنگش شدم ..



امیدوارم تک تک ِ این ثانیه ها رو بگذرونید ..




خدایا کلمه ای جز شکرت نمیتونم بگم ..
  • خـــانمِ کـــوهنـــورد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی