عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

شصت و نه

سلام 

سال نو همین چنتا خواننده وبلاگم و فوضولای خاموش مبارک .. ایشالا سالی سراسر از شادی و موفقیت برای همتون باشه ..


خب از روزهای اخر سال 95 بگم که به شدت زود گذشت و همه ی کارهای مربوط به تحویل سالمون موند دقایق نود .. مثلا چیدن هفت سین که دقیقا 10 دقیقه قبل از سال تحویل انجام شد و کوهنورد سال تحویل رو زیر دوش بود ! .. کلا زندگی منو کوهنورد از اولش به کم آوردن دقیقه شروع شد و همچنان ادامه هم داره .. زندگی ماهم اینجوریه دیگه ! خوب یا بد همینه ...


تو این تعطیلات رفتیم شمال که حسابی سرما خوردیم و برگشتیم .. هنوزم بعد از گذشت 12-13 روز درگیرشم ..مهمونی های هر شب و پاگشا و هدیه و عیدی گرفتن از جمله موارد هیجان انگیز دوران سرماخوردگیمون بود ...


 از خبرای مهم این روز ها هم وصال و عروسی دوستای خوبم و صمیمیم بود که الانم دارم مینویسم لبخند براشون میزنم ... عروسی شیرین عزیز و رسید سحر و محسن بهم که یکی از آرزوهام بود ... نمیدونین وقتی سحر اومد و از خواستگاری با شکوهش گفت  چقدر خوشحال شدم از هدیه ای که برای تولدش شب خواستتگاریش براش اوردن از نگاه های عاشقونه ی محسن به سحر جلوی خانواده ها ... از خبر بله برون عاشقونشون و خرید حلقه ی خیلی خیلی خوشگلش که برازنده دستاشه .. دیدن پارچه لباس نامزدیش .. انقدر بابت این اتفاقات ذوق دارم که خود سحر نداره .. ایشالا مراسماش اون جوری که میخواد برگذار بشه .. براش دعا کنین ...


چهاردهم فروردین این من بودم که راس 9 صبح اومدم شرکت و هنوزم کارای عقب افتاده شرکتو انجام میدم  و روز از نو روزی از نو . 



شصت و هشت

جلوی پنجره پهن شرکت ایستادم و دمنوش میخورم .. میدون ولیعصر کاملا تو تیر رس .. به این فکر میکنم که چندین سال بود که این میدون بسته بود و حالا باز شده و شده یه زیر گذر محل رفت و آمد مردم .. دورشم روز به روز گل میکارن و بهش خوب می رسن ..


ادمایی رو میبینم که از اون دست بلوار میان این دست و اکثرا تو دستاشون نایلون و پاکت های خرید عیدشونه .. اول بلوار یه خانواده سه نفره نشستن و دارن ناهار میخورن .. اونطرف ترش یه زوج نشستن و صحبت میکنن


حال و هوای عید خیلی تو ولیعصر زیاده .. ولیعصر با بی ار تی و اتوبوسای جورواجورش .. ولیعصر و تاکسیای زرد و سبز رنگش .. ولیعصر هیچوقت خلوت نیست ... ولیعصر همیشه صدای بوق و ماشین و ویراژ موتور داره ..  همین الان هم که دارم این پست رو میزارم بوق ممتد یه ماشین گوشمو اذیت میکنه...


هیچوقت مثل بقیه مردم خرید عید نداشتم جز بچگیام.. از وقتی خودمو شناختم و مستقل شدم ، نشده که برم خرید عید کنم و سرتا پا بخرم .. لباسایی که در طول سال خریدمو استفاده نمیکنم و نگه میدارم برای عید .. کفشی نداشتم که روز اول عید پامو بزنه .. شاید من طرز فکرم اشتباهه ولی اعتقادی به خرید عید برای خودم و  ندارم .. یه جورایی کوهنوردمم شبیهه خودمه .. اگر خیلی خیلی واجب بااشه میخریم ..


امسال عید من تو خونه خودمم و حس عجیبی دارم .. سبزی پلو با ماهی میخوام درست کنم و مهمونداری .. مهمونی پاگشا قراره بگیرم و مادرمم برام هفت سین عیدی میاره و خیلی برو بیا داریم .. حتا دور کاری شرکت دارم و احتمالا مسافرت هم بریم .. پس کلی سرم شلوغه ..


امروز ساعت 12 من دوباره خاله شدم یه کاکل زری خوشگل ..  اومد و عیدمون رو نورانی کرد ..


نمیخوام بگم این اخرین نوشته های سال 95 هست ولی اگر نشد که بیام دعا میکنم .. به همه خواسته و آرزوهایی که تو 95 نرسیدین تو 6 ماه اول 96 برسین .. برای آرامش من و کوهنوردمم دعا کنین .



خدایا شکرت.

شصت و هفت

پنج شنبه و جمعه ای که گذشت بعد از مدتها رفتیم پیک نیک البته فقط پنجشنبه و روز جمعه بعنوان خستگی در کن تو خونه پیک نیک داشتیم ... صبح 5 شنبه از خواب بیدار شدم و حول و حوش ساعتای 12 بود راه افتادیم بسمت پاتوقمون  کن  سولقون .. رفتیم و رسیدیم ، دیدیم که ی گروه فیلمبرداری اونجا رو گرفتن با اینکه گفتن چند دقیقه دیگه تموم میشه ولی اعتماد نکردیم و پیش به سوی یه پاتوق جدید .. رفتیم و از سولقان هم گذشتیم و رسیدیم به یه روستا یه گشتیم تو روستا زدیم و اخر سر لب جاده نشستیم روی یک بلندی ... فارغ از اینکه هر 10 مین یکبار ماشینا رد میشن و بهمون میخندن و سلام میکنن..


اتیش و سماور ذغالی . دیگ سنگی رو براه کردیم .. کوهنورد بهم گفت عاشق اتیش بازی هستا .. بهش گفتم عاشق اتیش بازی با توعم .. ولی میدونین ک لب جاده جاش نبود که محبت رو عملی جواب بده..


از قبل هم کلی بادمجون و گوجه تو خونه داشتیم و از فرصت استفاده کردمو کدبانو گری گوجه و بادمجونا کبابی شد و همونجا هم بسته بندی کردم ...

ناهارمون که جوجه بود و آبگوشت هم بار گذاشتیم تو اینستا استوری گذاشتم 

اون روستا هنوز برف داشت و برامون جالب بود ولی سرد نبود .. کلیم هم اهالی روستا بهمون تعارف کردن که چرا تو سرما نشستیم و بریم خونشون.. 


حتا تصمیم گرفتیم ی دوتا اتاق تو اون روستا بخریم :| کلا هرجایی میریم طبیعت گردی به همین نتیجه میرسیم ولی مزیت اونجا نزدیکی به تهران و خنکی خیلی خوبش بود ... حتا آزادراه تهران - شمال هم از روی اون روستا میگذشت...



خلاااااااصه ساعتای 9 شب بود که اومدیم خوووونه و خسته و کوفته ولی حسابی حال کردیماااا  خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دوتایی ... کار و زندگی مجال نمیده ..



زندگی من و کوهنورد مثل بقیه زندگیا شروع نشد.. که تا 3 ماه اول به مسافرت و خوردن و گشت و گذار سپری بشه ، چون اطرافیانم همینجوری هستند .. برای ما اینطور نبود .. شاید خیلیا بهم گفتن بشین تو خونه و سرکار نرو .. شوهرت از پسش برمیاد . ولی من اعتقادم اینه که به خودم سختی بدم تا شوهرم بجای 10 شب 7 شب پیشم باشه .. البته بماند که خودم 8 شب می رسم خونه و تا 10-11 به شام پختن میگذره ولی همینکه میدونیم برای قسطها حقوقمون کفاف میده خیالمون راحتتره ... البته با شروع یک قسط جدید باز برنامه هامون فشرده تر شده.زندگی همینه دیگه نمیشه بهش خورده گرفت چون ممکن بود بدتر از اینی که هستیم .. برامون پیش بیاد ، خداروشکر که تنم سالم و هنوز بهم اونقدر بها میدن که میتونیم تو شرکت بین المللی کار کنم و یاد بگیرم و تجربه کسب کنم ..خداروشکر میکنم که همسرم انقدر با فهم و درکه و مهربون که با بی حوصله گی ها و خستگی های من میسازه و هوامو داره .. 


عشق و ازدواج فقط رسیدن به طرفت نیست ... عشق مراقبت میخواد 

شصت و شش

دیشب وقتی کوهنورد اومد دنبالم و از دم مترو منو برد خونه ... روی مبل ولو بودم و چرت میزدم و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم .. همزمان تی وی داشت فال های روزانه و ماهانه رو ی جورایی مسخره میکرد و میگفت مثلا شهریوریا خونسردن .. و اگه با یک مهرماهی هستی غم دنیا رو نداری و ارامش داری ... همون لحظه بود که به سمت کوهنورد ک جلوی تی وی دراز کشیده بود هجوم بردمو و بوسش کردم چشماشو .. پیشونیشو .. لبهاشو .. من در کنار تو ارامش دارم عزیزم...مهرماهیه مهربون و صبورم 


این روزا خسته تر از هر زمانیم ... نمیدونم انرژی دوران جوونیم رو ندارم و بنیه م کم شده یا واقعا همه مثل من شدن .. الودگی ، ترافیک ، شلوغی عید و بازارای داغ دستفروشی .. مغزمو خسته میکنه هرچند خرید کردن همیشه به یه خانم روحیه میده .. منم مثل بقیه ام 



چند روز پیش یکی از قورباغه های چند سالمو قورت دادم .. با یکی از دوستام که 5 سال قهر بودم ، ی جورایی اشتی شدم .. اونم مثل من ازدواج کرده و دوسال سر زندگیش رفته و همزمان مثل من سرکار میره و سرش گرمه.. ما باهم قبل از این قهر 6 سال شب و روز باهم بودیم .. رفیق جینگ بودیم و با هم خیلی جیک و پیک داشتیم.. ولی خب یه سری شرایطی پیش اومد که از هم جدا شدیم .. حالا بعد از 5 سال باز باهمیم.. از گذشته ک حرف میزنیم ..خیلی مایل نیستیم خاطرات بد یادمون بیاد.. بیشتر از خاطرات خوبمون میگیم برای هم.. خیلی تغییر کردیم.. بزرگ شدیم و افتاده شدیم ..شاید جواب دادن به اولین پی امش تو اینستا کار اشتباهی بود ولی من باید با ترسم روبرو میشدم .. که خداروشکر اونقدرا هم ترسناک نبود ، یعنی انقدر زمان گذشته که دیگه دعوامون نشه بخاطر اون مسایل پیش اومده.. 



خدایا شکرت..

شصت و پنج

قطعا لطف خدا بوده که من تو هفته ی اول شروع کار ِ جدیدم ، عکاسی تبلیغاتی شرکت رو دستم بگیرم .. و ایده پردازی کنم و نظراتم اجرا بشه .. دوتا کارمند زیر دستم کار کنن و هر روز حدود نیم ساعت تو جلسه با مدیران باشم و از فکر هام استقبال کنند.

همیشه همینو میخواستم .. اینکه دیده بشم ، اینکه بها بهم بها داده بشه . اینکه توی یک تیم فعال و جوان و با سواد و با جذبه کار کنم که نصیبم شد.با اینکه بیشتر کار من با زبون اجنبی سرو کار داره و دارم خودمو می رسونم به همکارای دیگم و رییسمم این تلاشمو میبینه روز به روز مسعولیت های جدید بهم اضافه میشه .. حس خستگی نمیکنم .. کارمو دوست دارم . 

کوهنوردمو دوسش دارم و  یه وقتایی مثل همین الان اونقدر دلتنگشم که اشک تو چشمامه ...

شصت و چهار

یک بار ِ دیگه مثل دفعات قبل خداوند قدرت بزرگشو بهم نشون داد ، نزدیک به یک ماه هر روز دنبال کارِ خوب میگشتم ، منظورم از کار خوب ، کاریه که توش احساس احترام ، امنیت و ثبات اخلاقی اطرافیان باشه !کاملا مشخصه که محل کاری قبلیم رو دوست نداشتم !


و دارم کم کم نزدیک میشم به آرزوی چندین سالم تو این محل کار جدیدم با یه عکاس تبلیغاتی همکارم که مطمعنم .. ازش خیلی چیزا یادمیگیرم و رییسم هم فوق العاده محترم و با شخصیت هست که قطعا در آینده ای نه چندان دور دستمو برای انجام کارهای دیگه باز میزاره..


خلاصه چند روزی میشه که وارد این شرکت شدم و کم کم مسعولیت ها بهم داده میشن.. هنوز تایم رفت و برگشتم و با خونه ی مشترک نتونستم تنظیم کنم ولی اونم درست میشه


از زندگیمون راضیم ، شب قبل اولین روز کاری کوهنورد به شدت نگران و ناراحت بود و می گفت میخوای بری سرکار منو فراموشم نکنی.. منو یادت نره .. بهم زنگ بزنی ها .. میخوای نری .. و با بغض و نگرانی بهش این اطمینان رو دادم که خیالش راحت باشه .. من هم بهت زنگ میزنم و هم حواسم بهت هست ولی اونم قول بده صبوری کنه .. تو این چند روزی که میدونه من از سرکار راه افتادم زودتر از من خودشو میرسونه خونه و کارای خونرو میکنه .. ظرف میشوره ، چایی دم میکنه ، نظافت میکنه .. و حتا شام دم دستی درست میکنه وقتیم من می رسم خونه برام مثل زنای خوووب چایی و میوه میاره .خلاصه اینکه می گذرونیم و داره می گذره .. این بدهی ما به پدر کوهنورد بدچور کمرمونو شکست ..



شصت و سه

طبیعت زندگی آدمها همینه ، تا وقتی منتظر یه اتفاقی هستیم روزامون کشدار و نفسگیر می شه ولی به محض رسیدن بهش مثل برق و باد می گذره ، حکایت زندگی ادما همینه ... از جمله منو کوهنوردم 


یکی از دلایلی که این عنوان رو برای وبمون انتخاب کردم این بود که ما فردای نامزدیمون که روز شنبه می شد رفتیم کوه ، از اون موقع تصمیم گرفتم به این اسم صداش کنم چون تو همون روز بود که بهم قول داد مث کوه پشتم باشه و خوووب به قولش عمل کرده تا به الان ، البته ناگفته نمونه منو کوهنورد تو دوران مجردیمون قله های زیادی رو صعود کردیم ولی بخاطر شرایط کاری و زندگی این یکی دو ساله کمتر کوه می ریم ، کوهنوردم قله دماوند رو از جبهه شمالی صعود کرده و خودمم هم ٤-٥سال کوهنوردی میکردم بصورت حرفه ای و این علاقم رو مدیون پدر مهربونم هستم که از بچگی منو می برد کوه با خودش ( فاتحه ) .


به شدت و به جدیت دنبال شغلم که به روحیات و اخلاقیات و ساعت کاری خوب و محل زندگیم جور دربیاد و این انتخابام رو محدود کرده ، با این حال روزی یکی دوبار مصاحبه میدم ولی تا الان خبری نشده البته بماند که تو این سه هفته ای ک دنبالشم به این نتیجه رسیدم خیلیا برای سرگرمیشون آگهی استخدام میزنن و در اصل نیتشون دیدن و صحبت کردن با آدمهای جور وا جوره متاسفم برای جامعه خودم برای عزت نفس و احترامی که سال به سال داره ازمون گرفته می شه .


پلاسکو برای ما تهرانی ها شک عجیبی بود ، از ته دلم امیدوارم دیگه پیش نیاد .


امروز تهران سفید پوش شد ، خدایا شکرت که از آلودگی نجاتمون می دی کاش بنده هات قدر بدونن و بیخودی ماشین هاشونو آتیش نکنن !  


مشکلات خانواده کوهنورد به قوت خودش باقیست تا حدی که بعد از یک ماه و چندین روز ما هنوز پاگشا نشدیم !

شصت و دو

مراسم عروسی من و کوهنورد درست ١٦ روز پیش برگذار شد ، اونهمه بدو بدو ها ، برو بیا ها ، استرسا ، شب نخوابیدنها ، انتخاب های وسایل خونه ، تموم شد . 

دوستای با معرفتم که دورم بودن و برام از ته دلشون خوشحالی میکردن .. غم هامو از دلم میبرد بیرون .. هستی که لباس عروسمو تنم کرد نمیدونم اون لحظه پیش خودش چه فکرایی میکرد .. شاید فکر میکرد که من چقدر بی برنامه ام که باید لباسمو تو خونه بپوشم ولی خب شرایط اینجوری پیش اومد امیدوارم شرایط عروسی گرفتن هیچ دختری مث ما نشه ... یا سحر و پریا که برام خوشحال بودن .. سحر با سوت بلبللی هاش ...

اینکه اون شب مثل بقیه ی عروسا بهم خوش گذشته یا نه بماند ... فقط اینو میدونم اگه یکبار دیگه برگردم به عقب و بخوام عروسی بگیرم دقیقا همین کارارو میکنم و البته تو انتخاب ی آدمهایی که بلاهایی سر من اوردن تجدید نشر میکنم ! حالا خودمونم همچین آنتیک نیستیما ولی بااااز به مراتب قابل تحملتریم . 

مادر کوهنورد از شدت هیجان تو شب عروسی ما راهی بیمارستان شد حتا عروسی دخترش هم نتونست بیاد ، شوکه شدیم ! ولی اینم گذشت ، خوبیه دنیا اینه که میگذره .

قسمت خوب ماجرای زندگی ما اینه که خونه نقلی و تازمونو هرکسی دیده کلی پسندیده ، از انتخاب کاغذ دیواری و مبلمان و فرش خوشگلمون ، اشپزخونه مدرن و اتاق خواب پر از ارامشمون ، کل خونه به سلیقه ی منه و هرکسی بهمون میگه زن و شوهر خوش سلیقه ، کوهنورد متذکر میشه که همه ی خونه انتخاب خانم کوهنورده..و تعریف و تمجیداشون دوبرابر میشه . و البته منم بعد از جمله کوهنورد میگم شما هم خوش سلیقه ای .. فقط وقت نداشتی بامن بیای خرید .

القصه با وجود تمام اذیت ها و فشارهایی که منو کوهنورد تحمل کردیم چه خوب چه بد ، زندگیمون شروع شد . 

شصت و یک

اگه میدونستم ازدواج کردن انقدر سخت و طاقت فرساست .. تن بهش نمیدادم .. (قسمت جهیزیه و خونه چیدن و عروسی )


کوهنورد به تنهایی محبوب ِ قلب منه ولی بدون حواشی .. بدون نگرانی ها و نا سازگاری ها .. من حتا با خانوادشم میسازم ، ولی خودش نمیسازه .

حرفا و نصیحت های منم فایده ای نداره .. ازشون زده شده ، خوشم نمیاد چند سال دیگه به عروسی تبدیل بشم که میشینه پای صحبتای دیگران و از خانواده همسرش بد میگن ..


دیروز برای اولین بار سر زده اومد خونه مامانم ، از تعجب شاخ درآوردم ! تا حالا از این کارا نکرده بود .. برام جالب بود ، معلومه که حسابی احساس تنهایی میکنه تو خونه مشترکمون و اونجا نمیتونه بخوابه.. خونه مادرشم که نمیره :|    بین مادر و پسرگیر افتادم ...


کارای روتین انجام شده مثل رزرو آرایشگاه و آتلیه .. دوخت لباس (که سختترین قسمتش بود )  .. شااید یک روز هم بریم سمت شمال برای فرمالیته که مشخص نیست .


شصت

تو این مدت که خونمونو تحویل گرفتیم و بعد از پشت سر پذاشتن یه اتفاق خیلی بد ما روحیمونو نباختیم و به باقی کارامون رسیدیم تو چند روز ِ مختلف خرت و پرتامو جمع کردمو گذاشتیم خونمون و رو درش دو تا قفل به کلفتی گردنامون زدیم ...


کوهنورد امشب شبکاره و روزا میره میخوابه تو خونه ... کم کم داریم شکل میگیریم .. خریدن بقیه جهیزیه و خریدن پرده .. سفارش مبل .. اندازه گیری لباسا و رزرو ارایشگاه و اتلیه .. به ترتیب انجام میشه .


تو این مدت هم یکبار رفتیم خونه مادر کوهنورد روابط همچنان تیره و تاره .. و اعضای خانواده کوهنورد از یکزمان شدن عروسی ما و خواهرشون ناراحتن .. از من و همسرم نه.. از خواهرشون و برنامه های یهویی.

من خلاف خواهرش تک تک کارامو سعی میکنم رو برنامه ریزی دقیق انجام بدم و تو خانواده کوهنورد براشون جا افتادس .. ولی خب ! من منم ! اون اونه !

دیـــــــــــــــــــــــــگه اینکه بی صبرانه منتظرم دوستم هستی و همسرش برای عروسیمون وارد تهران بشن و با سحر و پریا بشیم 8 زوج ِ خوشبخت :)