تو این مدت که خونمونو تحویل گرفتیم و بعد از پشت سر پذاشتن یه اتفاق خیلی بد ما روحیمونو نباختیم و به باقی کارامون رسیدیم تو چند روز ِ مختلف خرت و پرتامو جمع کردمو گذاشتیم خونمون و رو درش دو تا قفل به کلفتی گردنامون زدیم ...
کوهنورد امشب شبکاره و روزا میره میخوابه تو خونه ... کم کم داریم شکل میگیریم .. خریدن بقیه جهیزیه و خریدن پرده .. سفارش مبل .. اندازه گیری لباسا و رزرو ارایشگاه و اتلیه .. به ترتیب انجام میشه .
تو این مدت هم یکبار رفتیم خونه مادر کوهنورد روابط همچنان تیره و تاره .. و اعضای خانواده کوهنورد از یکزمان شدن عروسی ما و خواهرشون ناراحتن .. از من و همسرم نه.. از خواهرشون و برنامه های یهویی.
من خلاف خواهرش تک تک کارامو سعی میکنم رو برنامه ریزی دقیق انجام بدم و تو خانواده کوهنورد براشون جا افتادس .. ولی خب ! من منم ! اون اونه !
دیـــــــــــــــــــــــــگه اینکه بی صبرانه منتظرم دوستم هستی و همسرش برای عروسیمون وارد تهران بشن و با سحر و پریا بشیم 8 زوج ِ خوشبخت :)
- ۹۵/۰۸/۱۷