از جمله ی :عروسیتون کی هست ؟
متنفر شدم 😐
و طوری شدم ،که از سمت خانواده کوهنورد بشنوم ،قطعا یه جواب کلفت و درشت میدم ! که اون روی منم ببینن
از جمله ی :عروسیتون کی هست ؟
متنفر شدم 😐
و طوری شدم ،که از سمت خانواده کوهنورد بشنوم ،قطعا یه جواب کلفت و درشت میدم ! که اون روی منم ببینن
سرمو تکیه میدم به سرش ...
میگم مگه بده یکی شوهرشو دوست داشته باشه؟ اونقدی که بهش بگن پاچه خواری شوهرشو میکنه و ...
میگه نه .. میگم پس چرا بعضیا اینفکرو میکنن و اون حرف زشت رو به زبون میارن ؟ میگه نفهمید چی از دهنش بیرون اومد ، تو ببخشش عزیزم ... اون سکته کرده و خیلی رفتاراش دست خودش نیست ! میگم اتفاقا میدونه داره چی میگه
سکوت من و ریختن اشکام ، کوهنورد رو به خودش میاره و میگه بخدا دیگه نمیزارم بهت حرف بزنه تو گریه نکن ... میگم اصلا نمیخوام در مورد این قضیه باهاش حرف بزنی ، بدتر میشه ، حساس میشه بهم .
همیشه از این روابط مادر شوهری و عروسی بیزار بودم ، بیزار بودم که بیام و شکایت مادر شوهرمو کنم ! البته بعد از پنج ماه به زبون اومدم ، حتا کوهنورد تمام حق رو به من داد چون من تا به امروز غیر از احترام گذاشتن به خانواده کوهنورد کار دیگه ای انجام ندادم در مقایسه با داماد جدید که یکماه از عقدشون نگذشته و تو زندگی خانوادگی کوهنورد دخالت میکنه ، من خیلی بی تنش و بی آزارم براشون.
از قبل ازدواج ،یک سری کارها و رفتارها و برخوردا، چه تو خانواده خودم چه بین مردم اذیتم میکرد ، اما الان سعی میکنم آدمها رو همونجوری ک هستن ، قبولشون کنم! من نمیتونم عوضشون کنم و اصول زندگیشونو تغییر بدم .
ولی میتونم خودمو یه جوری بهشون بشناسونم که بهم اعتماد کنن، تا با اصول من به زندگی نگاه کنن.
قبل از سفر به قشم ، خواهر بزرگ کوهنوردم بهم سفارش لباس داد ، و منم براش دو تیکه آوردم ، تاکیید میکرد سلیقتو قبول دارم، و به سلیقت اعتماد ! میتونست بهم اعتماد نکنه ، ولی اینکارو انجام داد و به من حس خوبی دست داد ...
این حس خوب رو دیشبم داشتم وقتی خواهر دومی کوهنورد بهم گفت : میشه به سلیقه خودت برام یه تاپ بخری؟ نمیدونم چجوری میتونن اعتماد کنن که ندیده براشون خرید بشه !
البته میتونم اینو به جرات بگم که خانواده کوهنورد همیشه و از اول از لباسایی که تو مهمونیا و مراسما پوشیدم تعریف کردن و ازم پرسیدن از کجا خریدم و خیلی بهم میاد ، و این قضیه براشون جا افتاده که من شیک پوشم !
من تمام این حسای خوب رو مدیون اون خدایی هستم که ، داره بهم فرصت جبران میده.
سفر یک هفته ای ما خیلی باعث شد ، ککوهنوردو بشناسم
اینکه بفهمم ، چقدر خوش سفره
اینکه اهل غر زدن نیست
اینکه پر توقع نیست
تو ایین سفر ، بین دوتا باحناق دیگه قرار داشت و رفتارا خیلی زیر ذره بین بود ! حتا خواهرام بهم میگفتن خوشبحالت چه شوهرت پایته ، باهات میاد خرید ، بدون نظرت چیزی نمیخره و حتا سعی میکنه زیاد تنهات نزاره !
خب منم ذوق میکردم ، البته این سفرمون به قشم برای خرید کردن و به نیت خرید بود ولی کوهنوردم بهم این اطمینانو داد که دفعه بعد حتما وقت برای تفریحم میزاریم.
خدایا شکرت تا ابد
به قول خودم تا خرتناق لباس میپوشم ،طبق قرار چند روز پیش باهم میریم پیاده روی ، هدف خاصی نداریم.فقط اصرار من بود که بریم بیرون حتا حرف زیادی هم نزدیم ، ولی اخر اخرش وقتی از شعروند خرید کردیم و نشستیم تو ماشین ، به هم گفتیم حاااااال داداااااا سرد بووود ولی خوووووب بود ، حتا قرار شد شبای تابستون که عروسی کردیم و دیگه خونمونیم بریم دوچرخه سواری.
قرار مدارامونو دوست دارم ،همچین ادمی نیستم ک ملزمش کنم ب اینکه حتما باید بیای دنبالم ،اینکه وسط مسیر میبینمش بیشتر به دلم میچسبه ، گاهی اوقاتم دوست دارم الکی غر بزنم دعوا راه بندازم !
امشب تو مهمونی ب مناسبت تولد خواهر کوهنورد ، ازم تعریف کردن ، البته به قول جاری تیکه میندازن ولی من متوجهش نمیشم و با لبخند ازش رد میشم .شایدم جاری خیلی اهمیت میده ! نمیدونم!!!!
دل ادم که قاعده و قانون نمیشناسه !
دل دو کلمه س... ولی توش پر حرفه ، پر از حرفاییکه بعضی از ادما مث من نمیتونن به زبون بیارنش و میشه تیر ،میشه زخم ، میشه درد ...یه درد تو قلب ی تیر تو پشت کمر ..
دل ادم که اشنا و عشق نمیشناسه !
وقتی بشکنه ،صدا میده ... اونوقت صداش میشه اشک و هی سر میخوره رو گونت .. از گونه ات میافته روی سر رسیدی که چهار پنج ماهه داری برای بچت مینویسی از خوشیات و غمات ، اونم بخونه و بفهمه ، بدونه و درک کنه که شکستن صدا داره.
مث ، همه عروسای امسال چه از بهار گرفته تا تابستون و پاییز ، منم عروس پاییز بودم .. برام شب یلدایی آوردن و همه حواسشون به من بود ، بارها و بارها کوهنوردم از ایپ و ارایشم تعریف کرد و خانوادش هم از پذیرایی شام و بعد از شام ، یک شب پر از استرس رو گذروندم .
کوهنوردم یک شب زودتر اومدن و شب اصلی یلدا هم خانواده من دورهم جمع شدن ،پارسال شب یلدا تنها بودم ،پارسال خیلی تنها بودم و امسال پاداش سکوت اون همه سختی رو گرفتم .
روزگارمون میگذره ، روزای بدی نداریم پس خدارو شکر میکنیم ، کم کم و پیوسته پیش میریم ، با گوشی پست میزارم سر فرصت ک لب تاپ اومد دستم این پست تکمیل میشه ...
یکی یکی لباسارو به ترتیب استفاده مهمونی و دم دستی به چوب لباسی میزنم ، حتا بعضی ها رو دو سه مرتبه جا به جا میکنم .. لباسا و مانتو هایی که باهم ست هستن ُ با هم .. بر اساس رنگ بندی .. روسری ها و شالها .. اسپرت ُ مجلسی ُ مهمونی و دم دستی .. حتا پارسال این موقع تصورشم برام عجیب ُ غریب بود که سال بعد همین موقع لباسای یک مرد درکنار لباسای من آویزون بشه .. کلا حضور یک مرد جوان تو خونمون حس بشه .. بین لباسای آویزونی لباسای آقای کوهنورد جا گرفته .. توی کمد دیواری یک طبقه مجزا داره ..بین لباسای رخت آویز حضور یک مرد حس میشه .. حتا توش آشپزخونه از خوردنیهای مورد علاقش..
آقای کوهنورد بعد از کلی کشمکش .. بالاخره روزکار شد و یک هفته ای هست تقریبا دو روز درمیون همو میبینیم .. و اون حسِ بد ِ پست قبل کم کم داره از بین میره .. و امیدورام اون یک هفته کذایی برنگرده . خیلی شرایط سخت و ظاقت فرسایی بود و من تو خودم میریختم ، فوق العاده عصبی و ناراحت .. شبا با گریه میخوابیدم ُ روزا با سر درد بیدار میشدم.
تو این یکی دو هفته سخت ، اخلاقای بدمو دید و هاج و واج مونده بود که اصلا بهت نمیاد اینقدر میتونی بداخلاقم بشی ! اخه چرا اینجوری میکنی با زندگیمون ! چرا لجبازی میکنی ! چرا انقدر بیحالی ! داری کم کم عصبیم میکنی ! چرا انقدر میخوابی !.. همه اینا جملاتی بود که تو این مدت چندین و چند بار از زبونش شنیدم ..
حق با کوهنورده .. یه مدت طولانی با انرژب پیش رفتم و حالا خسته شدم از محکم بودن .. کم آوردم .. همه کم میارن .. ولی کم آوردن من با سکوتو نشستن تو تاریکی اتاقم بدتر و بدترم میکنه .. و از اونجاییکه وقتی کوهنوردم پیشمه هیچ نوع گله و شکایتی بهش نمیکنم فکر میکنه همه چیز طبق روال پیش میره ..
حالم داره روز به روز بهتر میشه .. دارم انرژی جمع میکنم برای روزای سخت .. روزایی که همه منتظر برگذاری عروسیمون هستن ..
الان تو اینستا داشتم ، عکسای مادلینگ کیم کارداشیان رو میدیدم .. به این فکر میکردم که منم میتونستم مثل اون بشم اگه دوسال پیش ورزشمو ول نمیکردم و لج نمیکردم با خودم و اطرافیانم صد در صد که نه .. ولی حداقل شکمم تخت بود .. حالا شاید استخونای من درشتر از این خانمه ولی از خودمم راضی میبودم ..
نمیدونم تا کی میخوام با خودم لجبازی کنم .. همون دوسال پیش عهد کردم با خودم که نه باشگاه برم نه با کسی صمیمی بشم و هیچ دوستی رو تو خونه زندگیم دیگه راه ندم .. ولی غیر از تنها شدن هیچ سودی برام نداشت .. و الان تو این سن من هیچ دوستی ندارم !
به قول هستی که تو این دوسال غیر از تو سری زدن و نصیحت کردن با روشهای مختلف ( فحش ، بد و بیراه ، مهربونی ، قربون صدقه ) من خیلی خیلی نا امیدم .. با اینکه یه ازدواج ایده ال کردم و این بزرگترین و اولین کار مثبتی بوده که تو زندگیم انجام دادم ، خیلی راحت میتونم بگم تا الان هیچ پُخی نه برای خودم .. و نه اطرافیانم نشدم!
اینکه عکاسی خونده باشی و نزدیک به یکماه بشه سمت دوربینت که با کلی زحمت به دستش آوردی ، نری ..
اینکه سرکار نری ... ولی هیچ برنامه ی خاصی هم برای خودت نچینی ..
اینکه پول داشته باشی ، ولی هیچ خریدی نکنی ..
اینکه همسرت بگه میام پیشت تا از تنهایی در بیای ، ولی تو دست رد به سینش بزنی ..
اینکه برای بار سوم از سر بیکاری بشینی و کیمیا رو ببینی ..
اینکه تردمیلی که قول مردونه دادی به همسرت ، رو نزنی ..
اینکه انگیزه نداشته باشی ..
نا امیدی بدترین درده
و اینکه حالا که خرم از رو پل گذشت .. خدا رو اونجوری که قبلا شکر میکردی ، دیگه شکرش نمیکنی.. این دیگه از بی حیاییمه ..
کسی میفهمه من چه مرگم شده ؟!
دعا کنید پست بعدی که میزارم .. حالم یکم یهتر شده باشه چون از این حالتام متنفرم ، ولی دست خودم نیست .. ربطی هم به اون موضوعی که میدونین نداره !
امروز دوم آذر ماهه ، من و کوهنورد دوماهه که رسما به عقد هم درومدیم ، به قول کوهنورد انگار ن انگار دوماهه انگار بیست ماهه که عقدیم !
کلا چه برای خانواده من چه خانواده کوهنورد جا افتاده این ازدواج ! پس چرا برای من جا نیافتاده هنوز ...هنوزم لنگ میزنم و خیلی عقب تر از کوهنوردم . شاید نمیخوام باور کنم ازدواج کردم و مسعولیت دارم ! شایدم از اینه که زیاد همو نمیبینیم ،. دروغ چرا ولی تا همین یک ماه پیش وجودشو یادم میرفت ، خودم از خودم خجالت میکشیدم.
برنامه های زیادی داریم و فرصت کم! اونم بخاطر تاکید خانواده ها روی زودتر گرفتن عروسیه و رفتن به خونه خودمون که حس بد منو تشدید میکنه. فکر میکردم دوران عقد طلایی رو پشت سر خواهم گذاشت ولی الان میبینم ساده تر از من کسی نگذرونده این دورانو ! یه بخشی هم مقصر خودمم که غرولند نمیکنم به کوهنورد خیلیا تو دوران عقد خواسته هاشونو به زبون میارن ولی من تو این دوماه دیشب ازش خواستم که بریم بیرون من رانندگی کنم ! نهایت تفریح ما خوردن هویج بستنیه و موندن تو ترافیک حکیم و امام علی !
یکی بهم گفت :تو ی جمعی اگه باشین همه میفهمن شما دوتا زن و شوهرین بدون معرفی ! یعنی انقدر مچ شدیم باهم تو این دوماه؟مگه میشه؟بقیه هم مث منم یعنی؟
امشبم ک بیخوابی زده به سرم و برای فرار از فکر کردن به گذشته اینجا نوشتم .. حرفام بی سر و ته شده. توجه ننمایین