عـــاشِقــانــه یِ آرام دو کــوهــنورد و فینگــــیلی

تا رسیدن به قله ، راهی نمانده

پاییز تمام نشده بود که به قله رسیدیم

در تابستان زندگیمان و در اوج خوشبختی خدا به ما معجزه ای داد

آخرین مطالب

هفتاد و پنج

این روزا یه جور ِ دیگه ای همدیگرو دوست داریم ، انگار که تازه داریم همو کشف می کنیم .. تازه داریم میشناسیم همدیگرو .. اکثر شبایی که روی مبل ولو شدم و چایی برام میریزه باگذاشتن چایی کنارم پیشونمم میبوسه .. و من اونقدر خسته ام که نمیتونم جواب بدم محبتشو . حتا نمیتونم چشمامو از زور خواب باز کنم و نگاهش کنم .. 


این شبایی که میاد خونه خودشو برای من لوس میکنه و میگه بهم توجه کن . منم نگاش میکنمو با جدیت میگم توجه ! اینم توجه دیگه بعد دوتایی میزنیم زیر خنده .. دیگه مثل دوران عقد شبا باهم حرف نمیزنیم قبل خواب .. سرمون به بالش نرسیده بیهوشیم و صبح به زور و با التماس زنگ گوشیامون بیدار میشیم . 


این خستگی و راه سخت رو خودمون انتخاب کردیم .. کسی هم نمیگه چرا ! نمیپرسه مگه چیکار میکنین که از عید تا الان یه سر خونمون نیومدین .. البته ناگفته نمونه دو سه نفری اظهار دلتنگی کردن ولی خب همیشه درک کردن کار آدمای معمولی نیست !


میون تمام این سختیهای زندگی کوهنورد با جدیت در مورد داشتن بچه صحبت میکنه . به حدی که سرمو تکیه میدم به پشتی ماشین و بهش میگم منو سکته نده عزیزم . من توان ندارم .. میگه چرا مگه چیمون کمتر از دیگرانه؟ و سریع اشاره میده به مادر و بچه ای که از عرض خیابون رد شدن .. بهش میگم میدونی خیلی سخته؟ سخت از کارکردن هر روز .. سخت تر از اسباب کشی .. سخت تر از کشیدن دندون عقل .. میخنده به حرفام .. منم میخندم.

  • خـــانمِ کـــوهنـــورد

نظرات  (۱)

چشم بد ازتون دور
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی