هفتاد و سه
خـــانمِ کـــوهنـــورد | چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ |
۲ نظر
اینکه یک روزو مرخصی بگیری تا استراحت کنی بخاطر عفونت چشمت ... ولی دلت طاقت نیاره و بگی سحر بیاد پیشت میشه دیروز که هستی سه چهار بار زنگ بزنه و سه تایی مسخره بازی دربیاریم ... درسته که هستی کیلومترها از ما دوره ولی حضور داشت بین ما و تو خونه من ... انقدر خونه منو میشناسه که میدونه چی به چیه و سر به سر سحر میزاشت ...
روزی که با هستی آشنا شدم و دست دوستی بهش دادم فکر نمیکردم اینهمه بهم وابسته بشیم و دوستش داشته باشم .. الان که میخواد عروس بشه و بره خونه مجیدش هر روز موزیک میزارم و خودمو تو عروسیش تصور میکنم ..
سحر هم یه دیوونه ایه مثل خودم .. نمیدونین دیروز چقدر بهمون سه تایی خوش گذشت البته سه تایی بود بهمراه 10-11 نفره دیگه تو گروه تلگراممون که گزارش لحظه به لحظه از خونه منو میگرفتن ...
دوستی های ابدی ...
- ۹۶/۰۲/۲۰